گنجور

 
سلطان ولد

کودک از مرغکی شود دلشاد

گنج عالم بود برش چون باد

زان بود دایمش بمرغ نظر

که ندارد ز ذوق گنج خبر

خوشی این جهان بود بدو دون

پیش آن ذوق و عشرت بیچون

وای آن کس که این بر آن بگزید

آخر کار دست خویش گزید

دید عمر عزیز رفته بباد

هیچ کس را چنین غبینه مباد

عمر یک روزه را چو نیست بها

تو عوض گردهی درو زرها

نتوانی خریدنش میدان

ساعتی عمر را بگنج جهان

اینچنین عمر میرود ضایع

کاله نفروخت بی عوض بایع

تو چنین کاله بیعوض دادی

کی در این غبن باشدت شادی

غبن این را نه حد بود نه کران

که دهی عمر بیعوض آسان

چون به از عمر در جهان نبود

عمر را سخت گیر تا نرود

عوض عمر عمر خواهی جان

ورنه عمر از ک فت رودارزان

صرف کن عمر خویش را بخدا

تا بری در جزاش عمر بقا

نی که در خاک هر چه میکاری

عین آن را ز خاک برداری

گندم از گندم وز جو هم جو

حاصل آید ترا بوقت درو

این کفایت زمین ز حق آموخت

صد هزاران چنین هنر اندوخت

چون زمین این کند ببین باری

چه کند با تو در نکو کاری

بهر یک جان دهد هزاران جان

عوض یک قراضه ای صد کان

هرچه داری برو بحق بسیار

هیچ در خانه کاله ای مگذار

تا ز تو هیچ چیز کم نشود

بلکه یک صد شود چو از تور ود

صد چه بیشمار گردی تو

چون ز جان محو یار گردی تو