گنجور

 
سلطان ولد
سلطان ولد » ولدنامه »

بخش ۱۰۲ - در بیان آنکه کارهای دنیا همه بازی است و در آن کارها هیچ فائده و حاصلی نیست. همچنانکه کودکان یکی پادشاه شود و یکی وزیر و یکی سرهنگ و یکی امیر و بعضی لشکر. بدان هیچ قلعه و ولایتی حاصل نشود. اینهمه عمر ضایع کردن باشد در بی فائدگی. چون پیر شوند و بزرگ از آن پشیمان گردند و گویند که چرا عوض بازی علم و ادب نیاموختیم. سب جهل خواری و بینوائی میکشیم. اکنون عمر دنیا را حالت طفلی دان، و شهوات و شاهدان و جاه و مال را آن بازی دان که در آن حاصلی نیست جز پشیمانی. و آخرت را حالت پیری دان که بر تو مکشوف میشود که آنچه شیرین مینمود تلخ بود، و آنچه جاه چاه، و آنچه خوب زشت، الی مالانهایه. چنانکه حق تعالی میفرماید انما الدنیا لعب و لهو و زینة. زینت از آن میفرماید که ذاتش از خود خوب نیست بتزیین خوب مینماید. و در سورۀ دیگر میفرماید که زین للناس حب الشهوات. مزین نمود شهوات خود را بخلق همچون مس زراندود و یا چون عجوزۀ آراسته بظاهر خوب و بباطن زشت، خویش دروغ و زشتیش راست چنانکه قلب

کار دنیا بود یقین بازی

ناسزائی اگر بوی سازی

در نبی نام اوست لهو لعب

غیر طاعات و خیر سهو و کعب

زینتش گفت باز درپی آن

که ز خود نیست او لطیف و جوان

همچو یک پیر کو بارایش

خویش زیبا کند بالایش

سرخ و اسپید مالد اندر رو

تا نماید رخش بدان نیکو

زینت عاریه بخود بربست

تا بدان مردم افکند درشست

گفت در سورۀ دگر زین

نیک دریاب اگر توئی دین

شهوات جهان شد از تزیین

خوب پیش تو لیک نیک ببین

که بر او عاریه است آن زینت

بهر قلبش فدا مکن دینت

او گر از خویش خوب و خوش بودی

هیچ حق زین نفرمودی

ماش آراستیم و خوب شده است

وین پی امتحان نیک و بد است

ساحره است این عجوزۀ مکار

مکر او را نه حد بود نه شمار

دستمان را بمکر و دستان بست

در جهان کم کسی ز دامش رست

برنیائی بوی بقوت و زور

نرهی زو مگر که اندر گور

ناله کن زود در خدای گریز

تو مگو ممکن است از او پرهیز

من بر آبم بوی بحیله و مکر

شود از من خراب او را و کر

چرب و شیرین ز خوان او نخورم

دست را سوی کاسه اش نبرم

نکند سودت این اگر صد سال

سر زنی او کند ترا پامال

مدد از حق رسد مگر که رهی

وز چنین چاه پ ر بلا بجهی

زور را ترک گوی و زاری کن

چارۀ او بعون باری کن

تا ز چنگش خدات برهاند

وز چنین خندقیت بجهاند

گرچه اینرو دهد ترا یاری

پاس دار و گذر ز اغیاری

جهد را هم از او بدان نه زخویش

تا نمانی پس و برانی پیش

جهد دانی چرات داد خدا

زانکه بی جهد کس ندید او را