گنجور

 
وحشی بافقی

خداوندا گنهکاریم جمله

ز کار خود در آزاریم جمله

نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ

ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ

ز ما غیر از گنهکاری نیاید

گناه آید ز ما چندانکه باید

ز ننگ ما به خود پیچند افلاک

زمین از دست ما بر سرکند خاک

سیه شد نامه ما تا به حدی

که نبود از سفیدی جای مدی

رهانی گر نه ما را زین تباهی

چه فکر ما بود زین روسیاهی

بدین سان رو سیه مگذار ما را

بیار آبی بروی کار ما را

الهی سبحه دست آویز من ساز

به سلک اهل تحقیقم وطن ساز

بسان رحل مصحف برکفم نه

لب خندان چو رحل مصحفم ده

به خط مصحفم گردان نظر باز

خط مصحف سواد دیده‌ام ساز

بده مفتاحی از سطر کلامم

وزان بگشای قفل از گنج کامم

ز اوراق کلامم بخش آن مال

که تا جنت توان شد فارغ البال

به ذکر خود بلند آوازه‌ام کن

رفیق لطف بی‌اندازه‌ام کن

که از من رم کند مرغ معاصی

روم تا بردر شهر خلاصی

سرشکم دانهٔ تسبیح گردان

مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان

بود کاین سبحه گردانیدن من

برد آلودگی از دامن من

بیفشان از وضو بر رویم آن آب

که از غفلت نماند در سرم خواب

دهم مسواک و تسبیح توکل

که دیو طبع خود را ز آن کنم غل

کمندی ساز پیچان سبحه‌ام را

کز آن در کاخ فردوسم شود جا

چو در طبعم شود میل گناهی

ز رحل مصحفم ده سد راهی

به گل مگذار تخم آرزویم

دهش سرسبزی از آب وضویم

منم چون نامه خود روسیاهی

سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی

نگاهی کن که رو آرم به سویت

رهی بنما که جا گیرم به کویت

الهی جانب من کن نگاهی

مرا بنما به سوی خویش راهی

چو وحشی جز گنه کاری ندارم

تو میدانی که من خود در چه کارم

اگر بر کرده من می‌کنی کار

عذابی بدتر از دوزخ پدید آر

که جرم من چوجرم دیگران نیست

گناهم چون گناه این و آن نیست

به چشم مرحمت سویم نظر کن

شفیع جرم من خیرالبشر کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode