گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وحشی بافقی

حدا گویندهٔ این طرفه محمل

چنین محمل کشد منزل به منزل

که ناظر بر سواد شهر می‌دید

ز درد ناامیدی می‌خروشید

به خود می‌گفت هر دم از سر درد

که آخر دور کار خویشتن کرد

به گورم کی توانست این سخن گفت

که در صحرا به گوران بایدم خفت

که پیشم می‌توانست این ادا کرد

کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد

کسی را کی رسیدی این به خاطر

که گردد دور از منظور ناظر

ولی آنجا که باشد دور گردون

که می‌داند که آخر چون شود چون

بسا کس را که یاری همنشین بود

همیشه در گمانش اینچنین بود

که بی‌هم یک نفس دم بر نیارند

دمی بی‌دیدن هم بر نیارند

به رنگی چرخ دور از وی نمودش

که انگشت تعجب شد کبودش

بود این رنگ چرخ حیله پرداز

کند هر دم به رنگی حیله‌ای ساز

گهی با بخت ساز جنگ می‌کرد

سرود بیخودی آهنگ می‌کرد

نبودی چون جرس بی‌نالهٔ دل

شدی افغان کنان منزل به منزل

جرس را هر زمان گفتی به زاری

بگو دلبستگی پیش که داری

که هستت چون دل من اضطرابی

به خود داری در افغان پیچ وتابی

ز آهن در دهان داری زبانی

لب از افغان نمی‌بندی زمانی

نباشد یک زمان بی‌ناله‌ات زیست

زبان داری بگو کاین ناله از چیست

مرا گر ناله‌ای باشد عجب نیست

چرا کاین نالهٔ من بی‌سبب نیست

به دل دردیست از اندوه دوری

که با آن درد نتوانم صبوری

صبوری با غم دوریست مشکل

صبوری چون توان صد درد بر دل

بیا ای سیل اشک ناصبوری

میان ما و او مگذار دوری

به نوعی ساز راه کاروان گل

که نتوان کرد الا شهر منزل

اگر نبود مدد اشک نیازم

به کوی او که خواهد برد بازم

منم چون اشک خود در ره فتاده

به دشت ناامیدی سر نهاده

به نومیدی ز جانان دور گشته

وداعی هم ازو روزی نگشته

ز جانان با وداعی گشته قانع

ز آن هم بخت بد گردیده مانع

ز بخت خود مدام آزرده جانم

چه بخت است اینکه من دارم ندانم

نمی‌دانم چه بخت و طالع است این

چه اوقات و چه عمر ضایع است این

مرا افسوس چون نبود در ایام

که این اوقات را هم عمر شد نام

چنین با خویش بودش گفتگویی

از و در کوه و صحرا های و هویی

سیاه از گرد شد ناگه جهانی

برون از گرد آمد کاروانی

به یک جا بار بگشودند بودند

به حرف آشنایی لب گشودند

ز رنج راه با هم راز گفتند

به هم احوال هر جا باز گفتند

به آنها بود سوداگر جوانی

اسیر داغ سودایش جهانی

متاع عشق را او گرم بازار

به سوز عشق او خلقی گرفتار

به چین هم مکتبی بودی به ناظر

شدی با او به مکتبخانه حاضر

چنان ناظر شد از دیدار او شاد

که گفتی عالمی را کس به او داد

ز هر جا گفتگویی کرد اظهار

سخن کرد آنگه از منظور تکرار

شد از بادام عنابش روانه

بهش نارنج گشت از ناردانه

به روی کهربا گوهر دوانید

به در یاقوت را در خون نشانید

ز نرگسدان دمیدش لاله تر

زرش رنگین شد از گوگرد احمر

پس آنگه گفت کای یار وفا کیش

به راه دوستی از جمله در پیش

چه باشد گر ز من خطی ستانی

رسانی پیش او نوعی که دانی

به جان خدمت کنم گفتا روان باش

جوابت هم رسانم شادمان باش

غلامی را اشارت کرد ناظر

که گرداند دوات و خامه حاضر

که شرح قصهٔ دوری نویسد

حدیث درد مهجوری نویسد

نبود آگه که شرح درد دوری

بلای روزگار ناصبوری

نه آن حرف است کاندر نامه گنجد

بیانش در زبان خامه گنجد

رقم سازندهٔ این طرفه نامه

چنین گفت از زبان تیز خامه

که ناظر آتش دل در قلم زد

حدیث شعلهٔ دوری رقم زد

که ای شمع شبستان نکویی

گل بستان فروز خوبرویی

غم دل شمع سان بگداخت ما را

به صد محنت ز پا انداخت ما را

غم هجر تو ما را سوخت چندان

که با خاک سیه گشتیم یکسان

ز ما خاکستر دور از تو مانده

غمت ما را به خاکستر نشانده

سمند عیش گردد گرد ما کم

بلی توسن ز خاکستر کند رم

شد از نقش سم اسب مصیبت

تن خاکی سراسر داغ محنت

چنان افتاده‌ام زین داغ از پا

که چون فرداست گردم نیست برجا

خوش آن بادی که گرد خاکساری

رساند تا حریم کوی یاری

منم در گرد باد بینوایی

به خاک افتاده در کوی جدایی

تنی پر خار غم، اندوهگینی

بسان خار بن صحرا نشینی

فرورفته به کام محنت خویش

گیاه آسا سری افکنده در پیش

منم چون لاله در هامون نشسته

به خاک افتاده و در خون نشسته

تپیده آنقدر چون سیل بر خاک

که در دل خاک را افکند صد چاک

به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ

نشسته تا کمر چون کوه در سنگ

نمی‌بینم در این صحرای اندوه

هم‌آوازی که پا برخاست چون کوه

ولی او هم هم‌آوازی چه داند

جمادی رسم دمسازی چه داند

منم مجنون دشت بینوایی

فتاده در پس کوه جدایی

فکنده سایه کوه غم به کارم

سیه کرده‌ست روز و روزگارم

مرا مگذار با این کوه اندوه

در آ خورشید مانند از پس کوه

بیا ای شمع رویت مایه نور

ببین بی‌مهری این شام دیجور

مرا جز دود دل در بر کسی نیست

چو شمع صبح تا مردن بسی نیست

شبی دارم سیاه از ناامیدی

بده از صبح وصلت رو سفیدی

تو خود می‌دانی ای شمع دل افروز

که از داغ تو بنشستم بدین روز

بیا ای مرهم داغ دل من

ببین داغ دل بیحاصل من

ز غم صد داغ دارم بر دل از تو

جز این چیزی ندارم حاصل از تو

به جز اندوه یار دیگرم نیست

به غیر از دست محنت بر سرم نیست

منم کز غم فراقت کشته زارم

به سر جز دیده خونباری ندارم

بجز مژگان کسی پیش نظر نیست

به گردم غیر خوناب جگر نیست

خیالت در نظر شبها نشانم

ز محرومی سرشک خون فشانم

سر افسانه دوری گشایم

زبان در حرف مهجوری گشایم

که آیا چون ز کویش بار بستم

به محنتخانهٔ دوری نشستم

به فکرم هیچ بار افتاد یا نه

ز حالم هیچش آمد یاد یا نه

چو گفتندش حدیث رفتن من

بیان کردند در خون خفتن من

ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟

چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟

که آیا این زمان با او نشیند ؟

که با خود یاریش دمساز بیند

چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟

کرا بخشد ز یاران جرعهٔ خویش ؟

چو بر مردم کشی دارد شرابش

که باشد تشنهٔ تیغ چو آبش

خوش آنروزی که بزمش جای من بود

حریم وصل او مأوای من بود

به غیر از من نبودش همزبانی

نمی‌بودیم دور از هم زمانی

زمانی بی‌سبب در خشم سازی

دمی افکنده طرح دلنوازی

حکایت از میان ما بدر نه

ز خشم و صلح ما کس را خبر نه

در آن ساعت که چشمش کردی انگیز

که تیغ خشم سازد غمزه‌اش تیز

تبسم در میان هر دم فتادی

خبر تا بود ما را صلح دادی

منم ترک زلال عیش جسته

ز آب زندگانی دست شسته

بیا ای با خیالت گفتگویم

که آب رفته باز آید بجویم

در این وادی که بی‌رویت زدم پای

گرم بر سر نیایی وای و صد وای

به مردن شمع عمرم گشته نزدیک

بیا روزم چنین مگذار تاریک

مکن کاری که از جور تو میرم

به روز حشر دامان تو گیرم

بیان کردم غم و درد نهانی

دگر چیزی نمی‌گویم تو دانی

به دستش نامهٔ جانان خود داد

نه نامه، پاره‌ای از جان خود داد

خروشان دست هم را بوسه دادند

دل پر درد رو بر ره نهادند

چه خوش باشد که دمسازی کند بخت

سوی ما نیز دمسازی کشد رخت

بیار آنی که عمری بوده باشیم

دمی دوری ز هم ننموده باشیم

بیان سازد غم هجران مارا

رساند نامهٔ حرمان ما را