گنجور

 
وحشی بافقی

بیا وحشی خموشی تا کی و چند

خموشی گرچه به پیش خردمند

خموشی پرده پوش راز باشد

نه مانند سخن غماز باشد

چو دل را محرم اسرار کردند

خموشی را امانت دار کردند

بر آن کس کز هنر یکسو نشسته

خموشی رخنهٔ سد عیب بسته

خموشی بر سخن گر در نبستی

ز آسیب زبان یک سر نرستی

بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد

کند هنگامهٔ جان بر بدن سرد

خموشی پاسبان اهل راز است

از او کبک ایمن از آشوب باز است

نشد خاموش کبک کوهساری

از آن شد طعمهٔ باز شکاری

اگر توتی زبان می‌بست در کام

نه خود را در قفس دیدی نه در دام

نه بلبل در قفس باشد ز صیاد

که از فریاد خود باشد به فریاد

اگر رنج قفس در خواب دیدی

چو بوتیمار سر در پر کشیدی

زبان آدمی با آدمیزاد

کند کاری که با خس می‌کند باد

زبان بسیار سر بر باد دادست

زبان سر را عدوی خانه زادست

عدوی خانه خنجر تیز کرده

تو از خصم برون پرهیز کرده

ولی آنجا که باشد جای گفتار

خموشی آورد سد نقص در کار

اگر بایست دایم بود خاموش

زبان بودی عبث ، بی ماحصل گوش

زبان و گوش دادت کلک نقاش

که گاهی گوش شو گاهی زبان باش

ز گوشت نفع نبود وز زبان سود

که باشی گوش چون باید زبان بود

نوا پرداز ای مرغ نواساز

که مرغان دگر را رفت آواز

تو اکنون بلبلی این بوستان را

صلای بوستان زن دوستان را

سرود طایران عشق سر کن

نوا تعلیم مرغان سحر کن

تو دستان زن که باشد عالمی گوش

زبانها را سخن گردد فراموش

کتاب عشق بر طاق بلند است

ورای دست هر کوته پسند است

فرو گیر این کتاب از گوشه طاق

که نگشودش کس و فرسودش اوراق

ورق نوساز این دیرین رقم را

ولی نازک تراشی ده قلم را

اگر حرفت نزاکت بار باید

قلم را نازکی بسیار باید

چو مطرب نازکی خواهد در آهنگ

زند مضراب نازک بر رگ چنگ

قلم بردار و نوک خامه کن تیز

به شیرین نغمه‌های رغبت آمیز

نوای عشق را کن پرده‌ای ساز

که در طاق سپهرش پیچد آواز

فلک هنگامه کن حرف وفا را

برآر از چنگ ناهید این نوا را

حدیث عشق گو کز جمله آن به

ز هر جا قصهٔ آن داستان به

محبت نامه‌ای از خود برون آر

تو خود دانی نمی‌گویم که چون آر

نموداری ز عشق پاک بازان

بیانش از زبان جان گدازان

زبان جان گدازان آتشین است

چو شمعش آتش اندر آستین است

کسی کش آن زبان در آستین نیست

زبانش هست اما آتشین نیست

حدیث عشق آتشبار باید

زبان آتشین در کار باید