گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

تا چند ز دوری اتوکش

باشم چو اتو میان آتش

گر روی دهد گذارمش پیش

مانند خم اتو سر خویش

جانان چو در آتشم دهد جای

مانند اتو ز سر کنم پای

از پرتو آفتاب رویش

پر باله بود خم اتویش

دارم چو اتو به راه او من

در پا شب و روز کفش آهن

در پهلو استخوان خزیده

چون تافته ی اتو کشیده

خم از نگهش به گاه دیدن

چون انگشتانه شد ز سوزن

کی هم چو اتو به او رسم من

گر کفش و عصا کنم ز آهن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode