گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

چو دید آن چنان شیبک بدگهر

برون شد شراب غرورش ز سر

سوی کینه خواهی چو راهی ندید

بجز پشت دادن پناهی ندید

گریزان از آن ورطه ناچار شد

خس موج آن بحر ز خار شد

سپاهش هم از پی گریزان شدند

زباد غرورش پریشان شدند

عنان از ره کینه برتافتند

زخود گم شدن، خویش را یافتند

دلیران ایران ز دنبالشان

بسان مکافات اعمالشان

چو تیر از کمان شه کامیاب

براه فنا جمله پا در رکاب

قفا ریش از چنگ شیرانشان

چو دست تأسف ز دندانشان

گریزان ز شمشیر دشمن شکار

بنوعی کز آتش گریزد شرار

گریزان ز آغوش ایرانیان

بهر سوی چون تیر کج از گمان

دوان جانب مرگ از آن کارزار

ز خون های خود جمله گلگون سوار

گریزان چنین شیبک از بیم جان

حصاری بچشم آمدش ناگهان

در آن چار دیوار بنهاد پا

درآمد درآن چار موج فنا

سپاهش هم از پی چو دم خسته مار

خزیدند در رخنه آن حصار

فتادند چندان ببالای هم

که بستند ره بر نفس های هم

ز بس خویش را برهم انداختند

ز تن های خود گور هم ساختند

ندانم ز بس بر هم افتاده تن

که چون یافت جان راه بیرون شدن

ز بدطینتان سیه روی زشت

حصار آنچنان پر، که قالب ز خشت

پس آنگه شهنشاه فیروز بخت

بلندی ده رتبه تاج و تخت

بفرمود، کآرند گردان خبر

که چون گشت شیبانی بدگهر؟

پس از جستجو یافتند آن یلان

تن شیبک از زیر آن کشتگان

سرش را بریدند با تیغ کین

فگندند در پای شاه گزین

که اینست انجام آن رو سیاه

که ننهد سر خویش در پای شاه

بفرمود آنگاه شاه جهان:

کنندش ز سر پوست فرمانبران

بسازند از آن ساغری زرنگار

که نوشند از آن باده اعتبار