گنجور

 
واعظ قزوینی

دوست داند زبان خاموشی

ناله! جان تو، جان خاموشی!

کام گوشی نکرده هرگز تلخ

یار شیرین‌زبان خاموشی

بد نیندیشد از برای کسی

همدم مهربان خاموشی

سرفراز، آن زبان که جای گرفت

چون الف در میان خاموشی

هست بی‌آب و رنگ لعل لبی

کآن نباشد ز کان خاموشی

از گزند جهان بکش خود را

در حصار امان خاموشی

خصم را افگند ز اسب غرور

نیزه جان‌ستان خاموشی

سر دشمن نیفگند در پیش

غیر تیغ زبان خاموشی

هست شیرین شدن به کام جهان

ثمر بوستان خاموشی

کس چرا رنجد از خموش؟ که نیست

خار در گلستان خاموشی

شوخ و جلف است بس کمیت زبان

مده از کف عنان خاموشی

نیست گوشی، وگرنه بسیار است

حرف‌ها در میان خاموشی

گر متاع نجات می‌طلبی

نیست جز در دکان خاموشی

باش واعظ خموش، زآنکه به وصف

نیست محتاج شان خاموشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode