گنجور

 
واعظ قزوینی

کشد از گرم رویی، نیک و بد را در بر آیینه

ازین رو، نیک و بد را نیز باشد رو در آیینه

نباشد شاهدی بر خوبی کس، همچو اطوارش

ندارد به ز خود بر خوبی خود محضر آیینه

ز یار دلنشینی، هر دمش باید جدا گشتن

نمی باشد از آن یک لحظه بی چشم تر آیینه

چه نالی از کدورتهای دنیا، کان کند پاکت؛

بود بیجا کند گر شکوه از روشنگر آیینه

دل روشن کند هموار زشتیهای دنیا را

که زن را میکند مقبول طبع شوهر آیینه

شکسته دل ز بس بیند هنرمندان عالم را

ز چشم مردمان پوشیده دارد جوهر آیینه

تو با خود آنچه کردی از جهالت پیشگی، دیگر

بروی خود چه سان خواهی نگه کردن در آیینه؟!

به جز اصلاح حال خلق، مطلب نیست واعظ را

نگوید عیب مردم را ز روی دیگر آیینه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode