گنجور

 
واعظ قزوینی

ز گلشن چون براه آن سرو قد لاله رو افتد

گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد

به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا

نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد

کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را

سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد

توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن

اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد

امانت دار راز خود مکن جز مخزن دل را

که چون از لب برون آمد، بدست گفتگو افتد

کدورتهای باطن، نیست ممکن بر زبان ناید

خس و خاری که در آبی بود، آخر برو افتد

بود پا در هوا حرف زبانی در دل سالک

چو عکس سبزه یی کز هر طرف بر آب جو افتد

سخن از دل بلب تا آیدم از ناتوانیها

چو طفل نو براه افتاده تا خیزد، برو افتد

بآب توبه تا رخ شویی از گرد گنه واعظ

ترا پندی بود روشن، سفیدی چون به مو افتد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode