گنجور

 
واعظ قزوینی

شور عشق است بر سر من زار

یا طبیبی است بر سر بیمار

گل داغست بر سر مجنون

یا پلنگی به قلّه کهسار

پیچ و تاب است در دل ویران

یا به سر گنج یاد حق را مار

هست زنجیر، یا که غیرت عشق

همه را کرده حلقه جز غم یار

بر سر عاشق آتش عشق است

یا طبق های نور گشته نثار

دود آه است از دل عارف

یا که ابری به روی دریا بار

تار اشک است، یا ز دیدهٔ دل

نگه حسرت از پی دلدار؟

راز عشق است، یا که یوسف حسن

میکند جلوه بر سر بازار؟

نیست سودا که بهر خود سازیست

بر سر سعی عاشقان سر کار

چیست خودسازی تو؟ ویرانی!

بشکن تا درست گردد کار!

در خرابی است بس که آبادی

می‌توان گفت سیل را معمار!

جان من، تن به سیل گریه بده

چشم من، کم مباش ز ابر بهار!

شورش عشق، گریهٔ پر خواهد

این نمک آب می‌برد بسیار!

نه کمره چهره بایدت زرین

نه قبا، اشک بایدت گلنار!

رگ و پی درگرفته ز آتش عشق

بر تنت به ز جامه زر تار

آتش بی علاقگی بر سر

خوشتر است از علاقه دستار

زینت جسم، جان و دل باشد

زینت جان و دل، غم دلدار!

تاکی از شانه جسم سازی چو موی!

چند از سرمه چشم کن خونبار!

هست پهنای سینه، کو دل تنگ؟

هست طرف کلاه، کو سر یار؟!

پا نسازد به کفَش در ره عشق

سر نگیرد کلاه با این کار

جامه بر تن درد حباب صفت

هر که دارد هوای آن دلدار

عاشقان در قبا نمی‌گنجند

پردگی نیستند این اسرار

پای ننهاده راز عشق به دل

سر بر آورده است از بازار!

عشق را دشمنی است همچو هوس

اهل دل را ز پاس خود ناچار

بی غمی رخنه تا در او نکند

لاله بر داغ دل کشیده حصار

دست اگر باشدت تهی، چه غمست

دل چو پر باشد از غم دلدار!

هیچ از نعمت جهان کم نیست

عاشقان را ز دولت غم یار

رُخشان در هوای او همه زر

دلشان از جفای او همه زار

حقه دل، تمام لعل خوشاب

مخزن دیده، پر دُر شهسوار

در دل افتاده درد بر سر درد

بر سر افتاده کار بر سر کار

نه چنان پر ز داغ کیسه دل

که بود جای درهم و دینار!

آگهان را نظر به دنیا نیست

خواب دیدن نیاید از بیدار!

چیست دنیای شوم، جز رفتن؟

مخور از وی فریب آمد کار!

جای آرام نیست، این بر و بوم

گل از آن رو نشسته بر سر خار!

سیل گیر حوادث است این دشت

زده زآن، لاله خیمه بر کهسار

صر صر فتنه بس که پر زور است

کرده فانوس خود ز سنگ، شرار

کرده دزدیده ساز برگ نشاط

تاک را می‌کشند از آن بر دار

سربلندیش نخل بی ثمری است

ارجمندیش گلبنی همه خار

از برای شکستگان جهان

خواری از عزت است به صد بار

هیچ پشتی چو خاکساری نیست

هستی صورت است از دیوار

جان من، تن به خاکساری ده

که به خاک است عاقبت سر و کار

عمر من سرکشی بنه از سر

که ز پایت درآرد این غدار

بگذر از وی که برنمی‌خیزد

غیر گند دماغ ازین مردار

مسپر غیر راه همواری

که رهت هست سخت ناهموار

زندگی را به خویش آسان کن

که ره مرگ هست بس دشوار

هست صعب آنچنان گریوه مرگ

که در آن شد پیام سام سوار

کنده گور ترا شغاد اجل

دعوی رستمی مکن زنهار!

رستم آنگاه می‌توانی شد

که برآری ز دیو نفس دمار

چون کنی رستمی، که زال زری؟

پیر یعنی ز غصه دینار!

رستمی، اینچنین نمی‌باشد

که کند هر زمان غمیت شکار!

گه فتد خاطرت به بند قبا

گه زند بر سرت غم دستار!

گه کنی بهر نان، چو آب خروش

گه دوی همچو شعله بر سر خار!

گه کشد شوق منصبت به میان

گه برد موج نکبتت به کنار

گه دلت را به راه دور أمل

غم اسب و شتر کشد به قطار

در دماغت گه از غم شتران

کرده فکر جل و جهاز مهار

بهر یک عمر این همه مردن؟

بهر این راحت این همه آزار!

بهر یک جسم خاکی این همه رنج؟

بهر ویرانی این همه پیکار؟!

چه کند یک تن و هزار تعب؟!

چه کند یک خر و هزاران بار؟!

چه کند یک دل و دوصد تشویش؟!

چه کند یک گل و هزاران خار؟!

چه دل اسفندیار رویین تن

که ندارد در او اثر گفتار!

سخت از آن گشته دل، که با سگ نفس

کرده یی نرم شانگی بسیار

چون به منزل رسی؟ که در ره دین

توسن نفس بر تو گشته سوار!

گوی چوگان عشق کن سر نفس

تا بری گوی دولت از مضمار

عشق میدان کارزار خود است

مکن از خود فروشیش بازار

زیر کن نفس را در این میدان

نه به زر، یا به زور، با دل زار!

بهر این کارزار، دل باید

که دل است این مصاف را سردار

نه همین دل، که درد باید درد!

نه همین حرف، کار باید کار!

چاره جویی؟ چو درد چاره کجاست؟!

یار خواهی؟ چو غم نباشد یار!

غم چو داری، دگر چه غم داری؟

غم دین، لیک نی غم دینار!

دین، ولی دین «جعفر صادق»!

قرة العین سید اخیار!

آنکه از وی قوی است، دین را پشت

هم از او گرم، شرع را بازار

ملک دل را به یاد اوست معاش

چرخ دین را به مهر اوست مدار

ز آسمان است رتبتش را ننگ

وز جهان است همتش را عار

راه حق راست دانشش رهبر

روی دین راست رایش آینه‌وار

نطق او آب علم را میرآب

علم او کاخ شرع را معمار

خلق را از شباهت سخنش

شد به گوش آشنا دُر شهوار

غوطه چون به ید در نبات زند

چون حدیثش قلم کند تکرار

حرف علمش چو در میان آید

میکشد بحر خویش را به کنار

کشد از شرم رای انور او

به رخ آیینه پرده از زنگار

پیش مرآت رایش از دل خصم

بی نفس می‌دود به لب اقرار

دیده تا گل گشاد جبهه او

خنده‌ها میزند به صبح بهار

غنچه گردد ز شرم او گل، صبح

گر کند سایه بر سر شب تار

بر سر جا، به درگهش دایم

روز و شب راست در میانه نقار

پیش او، تا ز یاد خود نرود

خویش را صبح میکند تکرار!

داده از حیرت رخش همه روز

نور خورشید پشت بر دیوار!

تا کند مشق مدح او دوران

کرده چسبانده‌ها ز لیل و نهار!

بر سر صبح صادق، از نامش

طبق نور کرده مهر نثار!

لنگر یاد کوه تمکینش

عصر را باز دارد از رفتار!

بس که در پیش قدر اوست خفیف

می‌زند کبک خنده بر کهسار!

کوه را سایه گر به سر فگند

سنگ گردد عرق فشان ز شرار!

نیست دور از ضعیف پروریش

تکیه بر کاه اگر کند دیوار

بالد از نام او سلیمانی

تا که بر خویش بگسلد زنار

پیش گلزار خلق او از شرم

عرق فیض می‌چکد ز بهار

خورده آب از ریاض نسبت او

ز آن گل جعفری ندارد خار

با گل آتشی نمی‌جوشد

نکهت از ربط خلق او بسیار

نکهت از آشنایی خلقش

با گل آتشی نگردد یار

پیشش، از نام خود ز بس خجل است

عرق فتنه نیست دور از کار

گر شود رنجه پای راهروی

رنگ بازد ز بیم او گل خار

خصم در کین او دو دل گردد

گر کند یاد تیغ او یک بار

گر دهندش به تیغ او نسبت

چاک افتد به شعله چون منقار

هر که در دعا وسیله نه اوست

باشد از زاریش خدا بیزار

نشود گفت از هزار یکی

گویم ار فضل او یکی ز هزار!

عدد از همرهی فرو ماند

راه مدحش چو سرکند گفتار!

نیست حد تو ای زبان این حرف

نیست کار تو ای قلم این کار

تو، چه با این شکستگی واعظ

کرده‌ای عزم این ره دشوار؟!

در طریق عمیق مدحت اوست

پای فکر سخنوران افگار

سر ورا، قدر تست ز آن برتر

که بود چون منش مدیح نگار

از مدیحت چه آورم به زبان

بجز این، کآورم به عجز اقرار؟!

مقصد من تلاش مدحت تست

ورنه مدحت نیاید از من زار

صله میخواهم از تو، اینکه ز لطف

کنیم از سگان خویش شمار

بر درم رخ نهد فلک صدره

گر نهم روی بر درت یک بار

پیش حق جای خویش بگشایم

دهیم جا، اگر در آن دربار

عارم از پادشاهی است اگر

مدحتت را ز من نباشد عار

قبله‌گاها گذشته ز آن جرمم

که برآید ز عهده استغفار

روز بر من ز نامه سیهم

همچو شب بس که گشته تیره و تار

گر نه مهر تو در میان باشد

روی بخشش نبیندم کردار

تا نیفتد به پیش آب رخت

بر در حق دعا نیابد بار

بارالها به آبروی شهی

کوست آب رخ صغار و کبار

که به خواب اجل نرفته، ز لطف

بکن از خواب جمله را بیدار

از دو عالم معاصیم بگذر

در دو عالم حوائجم بگزار

 
 
 
رودکی

بر رُخَش زلف عاشق است چو من

لاجرم همچو منش نیست قرار

من و زلفین او نگونساریم

او چرا بر گل است و من بر خار؟

همچو چشمم توانگر است لبم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
دقیقی

زان مرکّب که کالبد از نور

لیکن او را روان و جان ازنار

زان ستاره که مغربش دهنست

مشرق او را همیشه بر رخسار

عنصری

بارگی خواست شاد بهر شکار

بر نشست و بشد بدیدن شار

فرخی سیستانی

ای دل نا شکیب مژده بیار

کامد آن شمسه بتان تتار

آمد آن سرو جلوه کرده به ناز

آمد آن گلبن خمیده ز بار

آمد آن بلبل چمیده به باغ

[...]

منوچهری

هست ایام عید و فصل بهار

جشن جمشید و گردش گلزار

ای نگار بدیع وقت صبوح

زود برخیز و راح روح بیار

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه