گنجور

 
ترکی شیرازی

افتاده است از نظرم ماه و آفتاب

تا چشم بر جمال تو مه رو گشوده ام

رخسار آتشین تو تا دیده ام به چشم

همچون سپند بر سر آتش غنوده ام

تب خال تب عشق تو مانده است بر لبم

زان دم که بر لب تو لب خویش سوده ام

در عشق تو چه اشتر نقاره خانه ام

از بس زعمر و زید، ملامت شنوده ام

مشکل که آب ما و تو یک جو رود بتا!

من بخت خویش راهمه وقت آزموده ام

هر چند تو به جور و جفایم فزوده ای

من همچنان به مهر و وفایت فزوده ام

زان پیش کاشقان تو از عهشق دم زنند

من پاسبان در گه عشق تو بوده ام