گنجور

 
ترکی شیرازی

سرت گردم ای ساقی سیمتن!

بسی کن علاج دل زار من

مرا از می عشق، سرمست کن

که من نیستم ازمی ام هست کن

بده یک دو جام از می بی غشم

که از زور مستی کند سرخوشم

گشایم زبان را به صد احترام

به مدح پسر عم خیر الانام

سر سروران، شاه دلدل سوار

علی ولی صاحب ذوالفقار

علی آن نهنگ یم پردلی

نبی را وصی و خدا را ولی

علی مظهر قدرت داور است

علی وارث علم پیغمبر است

علی شافع روز محشر بود

علی زوج دخت پیمبر بود

به طفلی زهم بردرید اژدرا

از آن روز شد نام او حیدر را

به دلدل اگر هی کند در مصاف

کشد از کمر، تیغ خارا شکاف

بریزد ز پیکر سر پردلان

چو برگ درختان، ز باد خزان

کشد گر ز دل نعرهٔ حیدری

شکافد ز هم زهرهٔ لشگری

نباشد ز گردان و، گردکشان

همآورد او هیچ کس در جهان

عدو را به یک ضربت ذوالفقار

به بالای مرکب کند او چهار

به مردی در از حصن خیبر بکند

به ارکان خیبر تزلزل فکند

بکند آن چنان آن در آهنین

که جبریل گفتش هزارآفرین

به مرحب چو زد تیغ کین بی دریغ

شد از تنگ اسبش برون برق تیغ

سر عمروبن عبدود را برید

تنش را به خاک مذلت کشید

به آن زور و بازو و، آن ذوالفقار

به آن صولت و، شوکت و، اقتدار

به آن پنجهٔ دست خیبر گشا

ندانم کجا بود در کربلا

در آن دم که عباس نام آورش

دو دستش جدا گشت از پیکرش

چو از بهر هیجا کمر تنگ بست

سکینه یکی مشک خالی به دست

بیآمد به نزدیک آن شهریار

بگفتا که ای عم والا تبار!

مرا تشنگی برده آرام و تاب

دلم سوزد از بهر یک قطره آب

چو عباس بشنید از او این سخن

شد آب از خجالت چو سوز محن

گرفت از سکینه همان خشک مشک

ز مژگان فرو ریخت بر چهره اشک

روان شد به میدان، چو شیر ژیان

همی حمله ور گشت بر مشرکان

بیفشرد در جنگ پای ثبات

رسانید خود را به شط فرات

ز شط، کرد آن مشک را پر ز آب

درآویخت بر دوش خود با شتاب

کفی آب برداشت آن نور عین

بیاد آمدش لعل خشک حسین

فرو ریخت آب وز شط شد برون

لب تشنه و، با دلی پر زخون

کشید از کمر، تیغ آن شیر گیر

بر آن ناکسان، حمله ور شد چو شیر

یل صف شکن، شبل شیر اله

بزد خویش را بر صف آن سپاه

چو شیر ژیان، نعره از دل کشید

صف کوفی و شامی از هم درید

شکست آن سپه را سراسربه هم

رساند مگر آب، سوی حرم

گرفتند گرد وی از چارسو

ز کین تنگ کردند میدان بر او

فکندند آن فرقهٔ نابکار

دو دست از تنش از یمین و یسار

یکی می زدی نیزه بر پیکرش

یکی تیغ الماس گون، بر سرش

ز بس تیر بنشست بر پیکرش

قبا چون زره گشت اندر برش

به ناگاه تیری به مشکش رسید

شد عباس از بخت خود ناامید

نه بر تن، دگر طاقت تاب داشت

نه بر دوش مشکش، دگر آب داشت

برون کرد پا از رکاب آن زمان

بیفتاد بر خاک و،بسپرد جان

تنش را ز خنجر، نمودند پاک

فکندند او را خسان، روی خاک

شد از ضربت نیزه و تیغ تیز

تن نازپرورد او ریز ریز

به تن «ترکیا» جامه را چاک کن

فشان آب دیده به سر خاک کن