گنجور

 
ترکی شیرازی

دوشینه شاه زنگ برافراخت چون علم

در وادی قرار شه روم زد قدم

در پرده حجاب نهان شد عروس روز

داماد شب نهاد برون پای از برم

در قعر چاه یوسف خور، گشت سرنگون

یونس به بطن حوت شد و خضر در ظلم

در ان شبی که بود سیه تر از زلف یار

من برده سر به جیب تفکر فرو ز غم

کز در نگارم آمد و بار وی همچو ماه

برگرد ماه ریخته زلفین خم به خم

جستم ز جای و تنگ گرفتم چو در کنار

گه بوسه بر رخش زدم و گاه بر قدم

گفتم خوش آمدی به کجا بودی ای نگار!

کز دوری تو بود مرا خاطری دژم

امشب چه شد که شوق منت بر سر اوفتاد

جانا! زهی غریب نوازی، زهی کرم

گفتا که چاپلوسی از این بیشتر مکن

برخیز و می بیار و به پیمان تو دم به دم

برخیز می بیار که شد موسم نشاط

برخیز و می بیار که خزان شد بهار غم

دانی ز باده چیست مرا مقصد و مراد

مقصود من بود می وحدت نه راح جم

زان باده ای که رنگ زداید ز لوح دل

زان باده ای که قلب مصفا کند ز غم

زان باده ای که مور اگر قطره ای خورد

چرم پلنگ و شیر ژیان، بر درد زهم

زان باده ای که گربه چکانی به نی کند

مدح رسول و آل به آواز زیر و بم

زان باده ای که عیسی مریم خورد از او

احیا نمود مردهٔ صد ساله را به دم

زان باده ای که خورد از او جرعه ای خلیل

سوزنده نار گشت به وی، روضهٔ ارم

زان سرخ باده ای که بریزی اگر به خاک

روید ز خاک سرخ گل و شاخهٔ بقم

حالی به پای جستم و آوردمش به پیش

یک شیشه زان می که بخوابش ندیده جم

گفتا به هوش باش که در عرصهٔ وجود

امروز پا نهاد ز سر منزل عدم

سلطان شرق و غرب، شهنشاه انس و جان

فرمان روای ملک عرب، خسرو عجم

فخر رسل، حبیب خدا ختم انبیاء

مصباح هفت و چار و ذوالمجدوذ و لکرم

احمد که هست علت ایجاد ممکنات

هر ملکتی که هست ز وی گشته منتظم

شاهی که از عدالت و او آب می خورند

آهوی دشت با اسد و، گرگ باغنم

چون در کشید یک دو سه ساغر می، از نشاط

مانند غنچه شد متبسم لبش ز هم

شاهنشهی که پشت سلاطین روزگار

بر درگه وی از سر تعظیم، گشته خم

بی اذن وی نریزد یک برگ از درخت

بی حکم وی نخیزد گوهر ز قعریم

شاها! تویی که مدح و ثناگوی توخداست

من کیستم زنم ز ثناگوی تو دم؟

الطاف خود دریغ ز «ترکی» مدار از آنک

از کودکی به حبل تو گردیده معتصم

باشد زبان من به ثناگویی تو لال

ای همعنان حدوث وجود تو با قدم

کلک من ار به غیر ثنای تو دم زند

با گز لک خیال، زبانش کنم قلم

با درد از این خوشم که تویی داروی علل

با فقر از آن خوشم که تویی دافع النقم

یک ذره ای ز خاک در آستان تو

خوشتر بود به نزد من از روضهٔ ارم

پیچید هر که سر ز خط بندگی تو

روزی شود به هوش که لاینفع الندم

مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا

مانند روح در تن و، چون سکه بر درم

کاوس کی، به خدمت تو بی نشان غلام

جمشید جم، به درگه تو کمترین خدم

ای فخر کاینات نبودی به کربلا

آن دم که شد شهید حسین تو از ستم

گردید سر و قامت آن نخل آرزو

از تیشهٔ ستیزه مروانیان قلم

از شامیان نکرد کسی شرم از خدای

وز کوفیان نداشت کسی حرمت حرم

آتش به خیمه گاه حسینیت ز کین زدند

کز دود وی سیاه شد این نیلگون خیم

رفتند دست بسته، عیالش به سوی شام

با حالتی فگار و، دلی خسته و دژم

اطفال خردسال حسینت به سوی شام

رفتند خشک لب، به اسیری به چشم نم