گنجور

 
ترکی شیرازی

ای دل! از خواب شو دمی بیدار

پر دلی گیر و، تنبلی بگذار

شب به سر رفت و، آفتاب دمید

خیز و آبی بزن تو بر رخسار

سفری پیش داری، ای غافل!

راه دور است، توشه ای بردار

کاروان بار بست و، رفت از پیش

تو هم از پس، همی روی هشدار

چشم بگشا و، راه راست برو

راه کج را رها کن، ای هشیار!

گر ببارت متاع سنگین نیست

زود بگذر، مترس از عشار

عقل خود را اسیر نفس مکن

که پشیمانی، آری آخر کار

کی تواند دگر که فتح کند

لشکری را که کشته شد سردار

تا نسوزد دلت ز آتش عشق

کی توانی رسی، به وصل نگار

گر به عقل تو نفسی غالب شد

دگر از وی، امید خیر مدار

پخته کی می شود گل کوزه؟

ننهد تا در آتش اش فخار

خانه کی جای دوست خواهد شد؟

تا نپردازیش تو از اغیار

رخ در آیینه، کی توانی دید؟

تا که نزدایی از رخش زنگار

ره به منزل کجا بری تا صبح؟

تو که بیراهه می روی شب تار

تو که در کیسه ات بود زر قلب

جز ندامت چه آری از بازار؟

یک دم از یاد حق مشو غافل

تا که ایمن شوی ز دوزخ و نار

رحم کن بر پیاده گان غریب

ای که بر اسب عزتی تو سوار!

سهل مشمار مردم آزاری

ورنه نادم شوی، به روز شمار

دل مظلومی ار برنجانی

ظلم بینی ز ظالمی خونخوار

به تلافی یک دل آزردن

سود ندهد هزار استغفار

تو اگر بد کنی به کس، دیگر

چشم نیکی زوی، به خویش مدار

غیر از این راه نیست راه نجات

گفتم و باز گویمت صدبار

بهتر از این رهی که من گفتم

گر تو دانی رهی بیا و بیار

کلک «ترکی» که خوش سخن مرغی است

می چکد آب پندش از منقار

بارالها! زجرم او بگذار

به محمد و آله الاطهار