گنجور

 
طغرل احراری

ای عکس رخ جان دهد آیینه دل را

چون معجز عیسی!

طوطی شده حیران سخن‌های تو جانا

با آن لب گویا!

تا با قد شمشاد گذشتی سوی گلشن

قمری به فغان شد

نرگس پی نظاره شود دیده سراپا

از بهر تماشا

از شرم جمال تو شده یوسف مصری

در زاویه چاه

سودای تو دارد به سر وامق و عذرا

تنها نه زلیخا!

پیراهن گل در چمن از شوق تو چاک است

از فرقت رویت

خون بسته دل غنچه ز لعل تو همانا

چون باده به مینا!

باد سحر از نکهت زلفت به گلستان

آورد نسیمی

سوسن به زبان طعنه زد آهوی خطا را

زان رفت به صحرا

خضر خط تو داده به ریحان ادب ناز

از قاعده بو

در کشور خوبی نبود لاله‌عذارا

چون تو شه والا!

تا لشکر حسن تو به تاراج ز هر سو

آورد شبیخون

چشم از پی جان بردن و رخ از پی یغما

در ملک دل ما!

طغرل به خیال سر زلف تو اسیر است

رستن نتواند

زنجیر بود هر سر مو پای جنون را

زان زلف مطرا!