گنجور

 
طغرل احراری

به عالم خویش را از بی‌خودی افسانه می‌سازم

به یاد جام وصلش نعره مستانه می‌سازم!

اگر باشد کلید قفل جنت صحنه زاهد

ز اشک خویش من هم سبحه صد دانه می‌سازم!

به مردم گر همین باشد طریق آشنایی‌ها

چو اشک نوک مژگان خویش را بیگانه می‌سازم!

مپرسید از سواد قصه روز سیاه من

شب آن زلف را کوته ازین افسانه می‌سازم!

اگر سامان استغنا و تمکین تو این باشد

به راهت ز انتظار از چوب نرگس خانه می‌سازم!

خیال زلفش از خواب پریشان کرد بیدارم

قلم در وصف تابش از زبان شانه می‌سازم

ادایت گشت اکنون مانع ذوق سجود من

بت نازآفرینم گر تویی بتخانه می‌سازم!

فروغ عارضت هر جا چراغ بزم محفل شد

به گرد شمع رویت خویش را پروانه می‌سازم

نمی‌ترسم ز نیرنگ و فسون مار آن گیسو

وطن چون گنج عمری شد که در ویرانه می‌سازم!

ازان روزی که شد پابند زنجیر سر زلفت

به زنجیرت که خود را بعد ازین دیوانه می‌سازم!

چه خوش گفتست اینجا بیدل بزم ادب طغرل

همان گرد سرت می‌گردم و پیمانه می‌سازم