گنجور

 
طغرل احراری

غم تو تا نفس باقیست با من هر نفس بادا

به جز روی گلت دیگر به چشمم خار و خس بادا!

خیالم در شب زلفت رود ناگه به عیاری

به شهرستان حسنت نرگس مستت عسس بادا!

چو فرزین مهره عشق تو را هر کس، که کج بازد

اگر شهرخ بود صد فیل او زیر فرس بادا!

به راه عشق بندد ساربان شوق من محمل

قماش ناله دل ناقه او را جرس بادا!

فلک روزی مبادا سازد از بند غم آزادم

کمند حلقه زلف تو آن دم دادرس بادا!

اگر خورشید در پیشت زند لاف از دم خوبی

به گوش مرغ عنقا همچو آواز مگس بادا!

ز باغ نظم طغرل جز گل مدح تو گل چیند

جزای او به صد خواری چو بلبل در قفس بادا!