یک نیستان خنده دارد بر تنم آزادگی
تا به قید ساز و برگ بوریا افتاده ام
کار من اسباب دولت، من ز دولت بی نصیب
در هنر همطالع بال هما افتاده ام
گاه پای گلرخان گیرم، گهی دست بتان
گرچه خود بی دست و پا همچون حنا افتاده ام