عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰
ای روی تو آرزوی دیرینهٔ ما
جز مهر تو نیست در دل و سینهٔ ما
از صیقل آدمی زداییم درون
تا عکس رخت فتد در آیینهٔ ما

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت
با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت
وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین
کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳
ای جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست
آورده ز لطف خویش از نیست به هست
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟
در سایهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست؟

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴
پیری ز خرابات برون آمد مست
دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست
جز مست کسی ز خویشتن باز نرست

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵
گفتم: دل من، گفت که: خون کردهٔ ماست
گفتم: جگرم، گفت که: آزردهٔ ماست
گفتم که: بریز خون من، گفت برو
کازاد کسی بود که پروردهٔ ماست

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶
ماییم که بیمایی ما مایهٔ ماست
خود طفل خودیم و عشق ما دایهٔ ماست
فیالجمله عروس غیب همسایهٔ ماست
وین طرفه که همسایهٔ ما سایهٔ ماست

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟
مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
از تو خبرم نیست که با ما چونی
باری، دل من ز عشق تو خون گشته است

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸
در دام غمت دلم زبون افتاده است
دریاب، که خسته بیسکون افتاده است
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی
چون میدانی که بی تو چون افتاده است؟

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹
هرگز بت من روی به کس ننموده است
این گفت و مگوی مردمان بیهوده است
آن کس که تو را به راستی بستوده است
او نیز حکایت از کسی بشنوده است

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است
رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱
دل رفت بر کسی که بیماش خوش است
غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است
جان میطلبد، نمیدهم روزی چند
جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲
عشق تو، که سرمایهٔ این درویش است
ز اندازهٔ هر هوسپرستی بیش است
شوری است، که از ازل مرا در سر بود
کاری است، که تا ابد مرا در پیش است

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است
ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است
لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴
بیمار توام، روی توام درمان است
جان داروی عاشقان رخ جانان است
بشتاب، که جانم به لب آمد بیتو
دریاب مرا، که بیش نتوان دانست

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۵
این دورهٔ سالوس، که نتوان دانست
میباش به ناموس، که نتوان دانست
خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن
پای همه میبوس، که نتوان دانست

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست:
کان کیست که او حقیقت جان دانست؟
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای
این منطق طیر است، سلیمان دانست

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست
تا راه توان به وصل جانان دانست
ره مینبریم و هم طمع می نبریم
نتوان دانست، بو که نتوان دانست

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸
چشمم ز غم عشق تو خون باران است
جان در سر کارت کنم، این بار آن است
از دوستی تو بر دلم باری نیست
محروم شدم ز خدمتت، بار آن است

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹
اول قدم از عشق سر انداختن است
جان باختن است و با بلا ساختن است
اول این است و آخرش دانی چیست؟
خود را ز خودی خود بپرداختن است
