گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

خوشباش که روزی رسد ای ابن یمین

حاجت نبود مگر بکوشش چندین

از دست طمع محنت و خواری چه کشی

قانع شو و با راحت و عزت بنشین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۶

 

هرگز دهنت ایصنم سیم سرین

با پسته برابر نکند ابن یمین

زیراک میان هر دو فرقیست تمام

اینرا لب نوشین بود آنرا شکرین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

یا رب بچه موجب بمن بیسر و بن

هر لحظه غمی نو دهد اینچرخ کهن

دارم بقضا رضا ولی میگویم

دردم چو تو داده ئی دوا نیز تو کن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

دی گفت مرا یکی که ای عهد شکن

نه گفته بدی که می نخواهم خوردن

دل گفت بدین رسن فرو چه نشوی

گر کون خری ز نخ زند گو میزن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

دوری ز من ای یار پسندیده من

وی روشنی دیده غمدیده من

آنروز که جان من شدی دانستم

کز روی تو محروم بود دیده من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۰

 

خواهی که شوی با طرب و عیش قرین

زنهار که بر حضر سفر را مگزین

از خانه بگلزار سفر میکن و بس

مرد سفر دور نئی ابن یمین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

هستم ز خیالت ای بت سیم سرین

پیوسته قرین حور در خلد برین

با عشق من و حسن رخت بلبل و گل

این طعنه زند بران و آن خنده برین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۲

 

در وصف تو هر چند زبان گفت سخن

از حالت من گه بیان گفت سخن

چون من تو و تو منی چگویم من و تو

آری چکنم چنین توان گفت سخن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۳

 

باد سحری دوش من و یک دو سه تن

بودیم در آرزوی آنسرو چمن

گفتیم که آرد بر ما خاک درش

باد سحر از میانه برخواست که من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

دی بر سر خاک دوستی دلبر من

از دیده گلاب ریخت بر برگ سمن

گفتم مگری ندا کن آنرا که ترا

آورد بگریه تا زند چاک کفن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۵

 

نتوان سخن از دهان تنکت گفتن

زیراک نگنجد اندرو هیچ سخن

گر با دهنت پسته کند هم تنگی

بر در دهن و زبانش از بیخ بکن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۶

 

با نرگس جادوی تو گفت ابن یمین

کز تست دل خسته چنین زار و حزین

ناگاه بگوش او فرو گفت خرد

برخیز و مده صداع مستان چندین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۷

 

رفتم بشما هنوز مایل دل من

با آنکه ز کس نگشت حل مشکل من

از خاک در شما چو بادم گذران

بر آتش و آب چشم و دل منزل من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۸

 

گه آتش غم شعله زند در دل من

گه آب دو دیده تر کند منزل من

ایچرخ فلک که باد خاکت بر سر

از دور تو باد است همه حاصل من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۹

 

شاها چو نمیتوان گرفتن کم نان

خوشوقت کسی دان که بود همدم نان

مپسند که بر کنار خوان کرمت

خلقان همه نان خورند و چاکر غم نان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

چون زلف بنفشه را صبا داد شکن

دم بی می لاله رنگ گلبوی مزن

خاصه بمضاحک اندر آمد بلبل

وز خنده بماند غنچه را باز دهن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۱

 

هر چند بود کعبه اسلام کنون

در مرتبه از کنشت صد پایه فزون

زنهار بدین نیز بخواری منگر

کین هست هم از دائره کن فیکون

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۲

 

گر هست کسیکه حکم او هست روان

پس هر چه کند بنده تو از بنده مدان

فارغ شده اند از بدو از نیک جهان

ممکن نبود وقوع تغییر در آن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

در دیده دریا وشم آنجان جهان

تا رسته دندان گهر کرد عیان

رفت از پی گوهر طلبیدن دل من

با قافله ئی بسوی بحرین روان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۴

 

خواهم در زهد را ازین پس بستن

بر تو به شکستن و بمی پیوستن

ای دختر رز مادر عیسی شده ئی

بکری و بفرزند طرب آبستن

ابن یمین
 
 
۱
۹۶
۹۷
۹۸
۹۹
۱۰۰
۱۰۵