ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴۵
امروز به گرما به بت مهر گسل
آلود به گل عارض چون ماه چگل
خلقی به تعجب نگران میگفتند
بیرون ز تو خورشید که اندوده به گل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴۶
گفتم بجهم ز زلف جانانه به عقل
گویند رهد مردم فرزانه به عقل
عشقش ز درم آمد و گفتا با طنز
مشهور بود مردم فرزانه به عقل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴۷
کس خلد و حجیم را ندیدهست ایدل
کاو کس که از آنجهان رسیدهست ایدل؟
امید و هراس ما به چیزیست کزان
جز نام نشانی نه پدیدهست ایدل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴۸
هر غم که گذشت شد به دلها همه سهل
ناآمده را غم نخورد مردم اهل
غافل مشو از یکدمه حالی که تراست
کاین یکدمه را هم نبود چندان مهل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴۹
خواهد شدن از تن نظر جان زایل
ناگشته بجز حسرت و ارمان حاصل
یا رب ز جهان مرا چنان بر که هنوز
باشند بصحبتم عزیزان مایل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۰
افسوس که آفتاب عمرم به زوال
نزدیک رسید و دیده در خواب و خیال
بشناس دلا قیمت این عمر که هست
باز آمدن عمر، دگر باره محال

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۱
تا مردم چشم پر نمم روز وصال
دیدست رخ انصنم زهره جمال
با سوزن مژگان همه شب مشغولست
بر کار گه دیده بتحریر خیال

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۲
هم عاشق آنروی چو مه دارم دل
هم بسته آنزلف سیه دارم دل
گفتم که تو داری دل من گفتا نه
من نیستم آنکس که نگهدارم دل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۳
در حال حیاتم ای بت مشکین خال
هرگز نکنی یاد من مسکین حال
ز آنپس که شود سوخته پروانه چه سود
گر شمع بر او اشک فشاند همه سال

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۴
در پای گل از دست منه ساغر مل
بیمل نتوان برد بسر موسم گل
اکنون نکنی نشاط کی خواهی کرد
شاهد گل و گردان مل و مطرب بلبل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۵
در حیرتم از روی تو ایماه چکل
کآن صورت زیبا ز چه آبست وز گل
تا داد مرا حسن تو پروانه عشق
چون شمع بسر میرودم دود ز دل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۶
زیبا صنمی بناز کی آب زلال
تذکیر همیگفت بصد غنج و دلال
در مجلس او شد بره رشد و ضلال
یکقوم بوعظ او و یکقوم بحال

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۷
پیوسته ز رویت ایمه مهر گسل
پروانه نور میبرد شمع چکل
گر خون دلم خوری حلالت کردم
لیکن نکنم هجر دلازار بحل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۸
دریای وجود را یکی دان به مثال
زو رفته بهر سوی هزاران جدوال
تو راست نگر کانهمه در اصل یکیست
از کژ نظری یکی دو بیند احوال

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵۹
علمی که ترا می نرساند به کمال
مالی که ترا می نکند نیکو حال
بگریز از آن علم و از آن مال ببر
کآن علم ضلال آمد و آن مال وبال

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۰
در چشم تو باشد سخنم سحر حلال
و اندر دهنت سخن بود تنگ مجال
و آنگه که سخن زان تن نازک رانم
باشد سخنم لطیف تر ز آب زلال

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۱
دارد صنم ماهوش زهره جمال
خالی بمیانه دو ابرو و چه خال
گوئی که مگر ستاره ئی منکسف است
افتاده میان مشک پیکر دو هلال

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۲
در خطه سبزوار دیدم امسال
حالی که نماند بر فرزانه مجال
در رسته بازار کلهدوزانش
برجیست درو جمع بهم بدر و هلال

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۳
روزی که دلم شدی بخوبان مایل
بودی ز وصالشان مرادم حاصل
آنروز چنان شد که نمیاید باز
و آن میل که داشت همچنان دارد دل

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶۴
هر کو بحسد بسته همی دارد دل
از صدمت غم خسته همی دارد دل
خرم دل آنکه تا حیاتش باشد
از بند حسد رسته همی دارد دل
