ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۵
جانا رخ تو ماه زر افشان منست
میگون لب تو لعل درخشان منست
عمریست که تا خون دلم لعل تو دید
شکرانه آن هنوز بر جان منست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۶
چشم تو بساحری ز هاروت بهست
وز هرچه بود پسند ماروت بهست
عشق تو کنار من ز یاقوت روان
پر کرد و کنار پر ز یاقوت بهست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۷
در عشق تو گر سر بنهم باکی نیست
با مهر تو گر جان بدهم باکی نیست
جز عشق رخت هیچ گنه نیست مرا
ور هست چنین صد گنهم باکی نیست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۸
زلفت صنما مایه ده مشک خطاست
با چین دو زلفت سخن از مشک خطاست
پیرامن شکرت نبات خود روی
چون بر لب آب زندگی مهر گیاست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۹
من رفتم و یادگار جانم بر تست
پیدا ز تو دورم و نهانم بر تست
دلشادم از انکه گر روانم زبرت
هر جا که همی روم روانم بر تست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۰
هستم صنما ز مهر روی چو مهت
سرگشته و آشفته چو زلف سیهت
چون ذره دلم میل هوا کرد چو یافت
خورشید رخ از سایه طرف کلهت

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۱
جان برخی آن پسته شکر شکنت
وان قامت چون سرو و رخ چون شمنت
در وصف دهانت نتوان گفت سخن
زیراک نگنجد سخن اندر دهنت

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۲
وصف قدوخد گر طلبد کس ز منت
تشبیه کنم زود بسر و وسمنت
لیک از دهنت دم نتوانم زد از انک
تنگست مجال سخن اندر دهنت

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۳
دل بسته آن طره عنبر شکنست
جان فتنه آن پسته شکر شکنست
دل چون نشود شکسته در طره او
کین خم ز بر خم و شکن بر شکنست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۴
ما انفس و افاق بدیدیم و گذشت
واندر سر هر دو خط کشیدیم و گذشت
کردیم توجه بمقام معلوم
وز گر مروی بدو رسیدیم و گذشت

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۵
دل در سر زلفین بتان نتوان بست
وز دست فراقشان به جان نتوان جست
چندین متپ ای دل که سر زلف بتان
دامیست که تا ابد از ان نتوان رست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۶
دی خسرو سیاره چو با شام نشست
از جیش حبش فتاد بر روم شکست
آمد بر من آنصنم باده پرست
چون نرگس پر خمار خود کردم مست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۷
گفتم صنما گرچه رخت همچو مهست
لیکن رقم سیاه بروی نه بهست
گفتا که چنین مگوی من لاله رخم
آخر نه که پاره ئی ز لاله سیهست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۸
با ما غضب حیدری از حد بگذشت
پیکار وی و داوری از حد بکذشت
وقتست کزین پس بصفا آید باز
کین دلشده را صابری از حد بگذشت

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۹
قدت ز صنوبری که برخاست بهست
وز سرو که دهقانش بپیراست بهست
دائم سخن از قد چو سروت گویم
آری سخن راست بهر وقت بهست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۰
خطی که ز رویت ای پریوش برخاست
دودیست کز آتش ترت خوش برخاست
چون عارض خوبت آتشی سیرابست
نشگفت اگر دود ز اتش برخاست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۱
گفتم که چرا از شکرت رست نبات
واندر ظلمات چون شد آن آبحیات
خندید و بلطف گفت کای ابن یمین
نی آب حیات باشد اندر ظلمات

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۲
زلف تو که بس تعبیه ساز افتادست
هندوست و لیک ترکتاز افتادست
تا بر دل دیوانه من بند نهاد
آسوده و خوش نیست بآز افتادست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۳
من کز سر جان بسوی تو خواهم خاست
کی از سر تو چو موی بر خواهم خاست
تا دست بدامنت زنم روز جزا
چون گرد ز کوی بر خواهم خاست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۴
نی دیده به از تو هیچ یاری دیدست
نی همچو رخت تازه بهاری دیدست
دل دست بزنجیر سر زلف تو زد
دیوانه در انچ کرد کاری دیدست
