ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰۵
شاهی که بود نرم دل و آهسته
باشد همه کارهای ملکش بسته
گر خسرو سیاره جهانگیر شدست
ز آنست که تیغ میزند پیوسته

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰۶
شاها علم عفو تو افراشته به
زینرو رمضانرا عدم انگاشته به
آن گاو پرست سامری مذهب را
با ناله لامساس بگذاشته به

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰۷
تا داد بکدخدای دادار بچه
چون من عزبی کجاست بسیار بچه
لولی نیم اما بود اندر وطنم
چون بنگه لولیان بخروار بچه

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰۸
در عالم تحقیق کسی یابد راه
کز وحدت کاینات باشد آگاه
سرگشته مباش و گرد هر کوی مگرد
معبود تو هر چه هست آنست اله

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰۹
رویت که بر اوست مظهر لطف اله
زیباست بر او سه نقطه خال سیاه
کوبی من و توسه بوسه مشاطه حسن
از عنبر تر نهاده بر صفحه ماه

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۰
ای خجلت ماه ختنی جان منی
وی غیرت سرو چمنی جان منی
خود را وتر اقیاس کردم با هم
نه دور ز من نه با منی جان منی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۱
ای دور شب فراق آخر بسر آی
وی نوبت روز وصل یکبار در آی
گر عمر منی ایشب هجران بگذر
ور جان منی ای نفس صبح بر آی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۲
ایدل ز جهان جان بسلامت بردی
از لوح ضمیر اگر طمع بستردی
در دور فلک که کاسه صافی گردد
هم ز اول خم همی دهندت دردی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۳
ای بر چمن باغ هنر سرو سهی
افسوس که کرد از تو قضا جای تهی
پر قطره خونست مرا دل چو انار
تا از تو بمن نمیرسد بوی بهی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۴
آمد بعیادت برم آن سرو سهی
چون یافت خبر که بس سقیمست رهی
پرسید که آرزوی تو چیست بگوی
گفتم که ندارم آرزو جز ببهی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۵
ایخواجه توئی انک چو تو گرم روی
در مردی ورادی نبود هیچ گوی
دارم خرکی و هر شب از کاه دریغ
جو خواهد اگر چه می نیرزد بجوی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۶
ای جود ترا حاتم طی گشته رهی
وی روی نموده از توام روز بهی
هر چند که نان یافتم از دولت تو
اما نتوانم که خورم نان تهی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۷
آن بت که بود رخش بهارو باغی
بر چهره نهاد چشم زخمش داغی
آن داغ سیاه بر سپیدی رخش
چون بر گل تر نشسته دیدم زاغی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۸
ای جسته دوا از در هر بیماری
تا چند ز تقلید تو در هر کاری
گر صاحب افسری نیاری گشتن
جهدی کن و سرمده فرا افساری

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱۹
ایدل ز پی حطام دنیای دنی
در خرمن عمر خویش آتش چه زنی
بگذار بکام خود که خواهیش گذاشت
ناکام از انکه هست بگذاشتنی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۰
از عمر ترا امید بر خور داری
گر هست غم فقر بدل در ناری
روزیکه دهد دست بشادی گذران
شاید که دگر عمر چنان نکذاری

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۱
ایگوهر پاک از کدامین کانی
کز غایت روشنی ز ما پنهانی
حرمان ز وصال تو هم از غفلت ماست
ما در طلب و تو در میان جانی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۲
در صورت ما جمال خود میبینی
در دیده ما خیال خود میبینی
در سینه ما سرور خود مییابی
در کسوت ما وصال خود میبینی

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۳
از حال من آگهی تو ای بار خدای
و آن نیز توانی که ترا باشد رای
گر جز تو کسی هست بدو راه نمای
ور نیست پس این گره ز کارم بگشای

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲۴
آن نور که کونین بیاراست توئی
و آنشمع که پروانه از و خاست توئی
پیدا ز تو شد هستی هر هست که هست
وان هست که هستیش نه پیداست توئی
