گنجور

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰

 

تا در طلب مات همی کام بود

هر دم که بروی ما زنی دام بود

آن دل که در او عشق دلارام بود

گر زندگی از جان طلبد خام بود

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۱

 

آن ذات که پروردهٔ اسرار بود

از مرگ نیندیشد و هشیار بود

تیمار همی خوری که در خاک شوم

در خاک یکی شود که در نار بود

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۲

 

هر بوده که او ز اصل نابود بود

نابوده و بود او همه سود بود

گر یک نفسش پسند مقصود بود

نابود شود هر آینه بود بود

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۳

 

دل بندهٔ عاشقی تن آزاد چه سود

جان گشته خراب و عالم آباد چه سود

فریاد همی خواهم و تو تن زده‌ای

فریاد رسی چو نیست فریاد چه سود

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۴

 

زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود

سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود

بی‌گوهر گوهری ز گوهر نشود

سگ را سگی از قلاده کمتر نشود

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۵

 

ترسم که دل از وصل تو خرم نشود

تا کار تو چون زلف تو درهم نشود

با من به وفا عهد تو محکم نشود

تا باد نکویی ز سرت کم نشود

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۶

 

یک روز دلت به مهر ما نگراید

دیوت همه جز راه بلا ننماید

تا لاجرم اکنون که چنینت باید

می‌گوید من همی نگویم شاید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۷

 

آنی که فدای تو روان می‌باید

پیش رخ تو نثار جان می‌باید

من هیچ ندانم که کرا مانی تو

ای دوست چنانی که چنان می‌باید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۸

 

گاهی فلکم گریستن فرماید

ناخفته دو چشم را عنا فرماید

گاهیم به درد خنده لب بگشاید

گوید ز بدی خنده نیاید آید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۹

 

روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید

با فوطه هزار جان ز تن برباید

در فوطه بتا خمش ازین به باید

عاشق کش فوطه پوش نیکو ناید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۰

 

مردی که به راه عشق جان فرساید

باید که بدون یار خود نگراید

عاشق به ره عشق چنان می‌باید

کز دوزخ و از بهشت یادش ناید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۱

 

آن باید آن که مرد عاشق آید

تا عشق هنرهای خودش بنماید

شاهنشه عشق روی اگر بنماید

با او همه غوغای جهان برناید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۲

 

آن عنبر نیم تاب در هم نگرید

آن نرگس پر خمار خرم نگرید

روز من مستمند پر غم نگرید

هان تا نرسد چشم بدی کم نگرید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۳

 

دی بنده چو آن لالهٔ خندان تو دید

وان سیب در آن رهگذر جان تو دید

نی سیب در آن حقهٔ مرجان تو دید

کاندر دل تنگ خود زنخدان تو دید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۴

 

اکنون که سیاهی ای دل چون خورشید

بیشت باید ز عشق من داد نوید

کاندر چشمی تو از عزیزی جاوید

چون دیدهٔ دیده‌ای سیه به که سفید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۵

 

ای دیدن تو راحت جانم جاوید

شب ماه منی و روز روشن خورشید

روزی که نباشدم به دیدارت امید

آن روز سیاه باد و آن دیده سپید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۶

 

ای خورشیدی که نورت از روی امید

گفتم که به صدر ما نماند جاوید

ناگه به چه از باد اجل سرد شدی

گر سرد نگردد این نگارین خورشید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۷

 

یک ذره نسیم خاک پایت بوزید

زو گشت درین جهان همه حسن پدید

هر کس که از آن حسن یکی ذره بدید

بفروخت دل و دیده و مهر تو خرید

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۸

 

گویی که من از بلعجبی دارم عار

سیب از چه نهی میان یکدانهٔ نار

این بلعجبی نباشد ای زیبا یار

کاندر دهن مور نهی مهرهٔ مار

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۹

 

چون از اجل تو دید بر لوح آثار

دست ملک‌الموت فرو ماند از کار

از زاری تو به خون دل جیحون‌وار

مرگ تو همی بر تو فرو گرید زار

سنایی
 
 
۱
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۹۱