گنجور

 
سوزنی سمرقندی

دوش آن بت من بر فرستی ابلیقی

آمد بر من با دهنی فندقیقی

شوخ شغبی شیوه گری شهره نگاری

کز نور رخش برده فلک رونقیقی

گفتم که کجا بودی ای یار دلارام

کردی ت فراموش مرا مطلقیقی

اکنون چو رسیدی کله از سر نه پیش آی

تا با تو خورم چند می مروقیقی

بنشست و نخوردیم بسی باده دمادم

چون خسرو و شیرین چو یکی زورقیقی

مستک شد و افتاد و سر آورد سویخواب

پیدا شد ازو گنبد سیمین بحقیقی

من نیز برون کردم چیزیکه نیارد

خفتن ز نهیبش ملک دور ققیقی

در خیمه او بردم زینگونه علم را

او نیز امان خواست همی صبح حقیقی

کز بس بجنباندم از بس زدنم شد

حوضی که درو مرغ زند وق وققیقی

این شعر بدان وزن وقوافیست که گفتم

وقا و ققا وق و ققا و ق و ققیقی

اینست جواب غزل خواجه سنائی

بق بق بققو بق بققو بق بققیقی