گنجور

 
سوزنی سمرقندی

قصه ملک سلیمان دی بخواندم در سیر

راست همچون قصه دوش من آمد سربسر

کامدندم دو پری پیکر پسر مهمان چنانک

خاتمی بودی دهان هر یک از لعل و شکر

تا بدو پیکر برآمد روشنی در تیره شب

از جمال و چهره آن دو پری پیکر پسر

همچو مرغان در هوا بر روی گردون اختران

از برای سایه داری در فکنده پربپر

چند ازین ریش آوران با چند دیوان گرد بام

خفته بی بالین یکایک سربزیر و . . . ن زبر

غلت غولی میزدندی همچو غولان هر سوی

جامگی حلاج و درزی موزه دورو کفشگر

جنگ مار و خارپشت آغاز کرده یک گروه

مار آنرا خارپشت این همی خائید سر

یک گره نظار گشته جنگ را در زیر دلق

چون کشف از زیر کاسه خیره بیرون می نگر

همچو آصف بود اندر صف ایشان زیرکی

رأی ما افتادش از تدبیر و فرهنگ و هنر

با پری و دیو و مرغان و اصف و خاتم همی

دیده سلمانی بچه خود را سلیمان دگر

نخوت ملک سلیمان رسته شد در شعر من

هر زمان مالج من پخته تر و من خامتر

آرزوی تخت و باد آمد که بردند مرا

در غدا و در عشا هر روز یکماهه سفر

کاندر آمد باد و چون تخت سلیمان برگرفت

جای خواب ما همی یک نیزه تا بالای سر

گرنه باد بوق من کم گشته بودی بیم بود

باد بردی مرمرا با کودکان وقت سحر

مرمرا با جمله همخوابان من زان جایگاه

خواست تا برتر برد با خویشتن گفتم اگر

باد بشناسد که من دیوم سلیمان نیستم

رنج من گردد هبا امید من گردد هدر

گر همه یکساله رهمان برده باشد بفکند

نه زمن یابد نشان کس نه زیارانم خبر

باد را گفتم که بادا اینچنین تندی مکن

گر مرا فرمانبری یکساعت این فرمان مبر

باد سردی کردن آغاز بد با تندی چنانک

گفتم از دوزخ نشان ز مهریر آمد مگر

تا بدو گفتم که مسخرگی همی کردم بلی

من سلیمان نیستم سلمانم از من درگذر

چاکر عین دهاقینم که هست از قدر و جاه

نایب صدر اجل والاصفی دین عمر

چاکر عین دهاقین را زبر پوشیدنی

گر قبائی بودی از صرصر نیفکندی پسر

وان قبائی را کجا دهقان سپهسالار داد

غرق شد با بخیه و با مردورزی و استر