گنجور

 
صوفی محمد هروی

آن کس که روز را به فراق تو شب کند

گر در غم تو زنده بماند عجب کند

از تف و تاب عشق دل من به جان رسید

راحت کجا بود بدنی را که تب کند

زاهد اگر به خواب ببیند لب ترا

در کنج صومعه، می حمرا طلب کند

عیشی که عاشقان به غمش در جهان کنند

خسرو کجا به مجلس خود آن طرب کند

دوشینه هر که لاف زد از تار زلف او

زآنش به گوشمال، مغنی ادب کند

از شوق چشم مست تو کان عین فتنه است

شیخ زمانه میل به آب عنب کند

صوفی مستمند ز سودای لعل یار

عناب را ببوسد و میل رطب کند