گنجور

 
صوفی محمد هروی

تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار

راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار

در جواب او

بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار

یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار

کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی

تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار

تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا

بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار

فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس

همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار

بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس

هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار

کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام

باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار

چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها

می گذارد این سخنها را به عالم یادگار