گنجور

 
صوفی محمد هروی

خاطرت هست چو برگ گل نسرین نازک

نکشم آه و شد اندر دل من جور تو لک

در جواب او

نان که چون خاطر یارست درین سفره تنک

ای عزیزان گرانمایه بنوشید سبک

گوشت را زود بدرید چو دل از دشمن

چو تنی خسته بدخواه کنیدش جک جک

شوربا را که بود گرم چو دلهای محب

همچو دیدار رقیبانش مسازید خنک

صحن پالوده که لرزان چو دل من باشد

هست شیرین چو لب لعل نگار چابک

لشکر اطعمه چون صف بکشد در میدان

می زن از هر طرفش همچو سوار چابک

دایم از بیم که نان کم نشود در سفره

می کند این دل سودازده من تک تک

بر سر سفره چو همکاسه شوی با صوفی

بس که از کینه اشکم تو بگریی جک جک