گنجور

 
صوفی محمد هروی

رخ تو مظهر انوار ربی الاعلی است

که صنع بی حد و اندازه اندرو پیداست

در جواب او

رسید عید صیام و جهان پر از غوغاست

بیا که موسم عیش و کلیچه و حلواست

اسیر حب نبات است جان شیرینم

ز شوق ماهی قندی دو دیده ام دریاست

به روز عید سعیدست هر که در عالم

به پیش دیده او، نان و قلیه و بغراست

کلیچه راز چه آرای می کند خباز

به خط و خال چه حاجت رخی که او زیباست

کلنبه پیرهن قرمشی از آن پوشید

که هست عید و به خوبان حریر زرد نواست

زرشک صحنک فرنی همیشه پالوده

ز خود بریده و پیوسته لرزه بر اعضاست

چو کله در سر صوفی مستمند امروز

هوای صحبت جان پرور رخ گیپاست