گنجور

 
صوفی محمد هروی

هر که را دعوتی شود دوچار

عمر این است گو غنیمت دار

صحن بغرای پر ز قیمه صباح

هست چون مرهم دل افگار

چون رسیدی به دعوتی کاری

ننشینی تو ساعتی بیکار

گر بگوید کسی که سیر شدم

بکن از بهر او، تو استغفار

چون تهی گشت سفره از گرده

بهر زله کشی روان بردار

گوشت را نوش کن به کنگر ماس

زان که باشد همیشه گل را خار

پیش صوفی مستمند امروز

از تر و خشک هر چه هست بیار

اشتها زور می کند یاران

دست گیرید ای وفاداران

صحن ماهیچه های خوب خاتون مال

از دو عالم به است یک چنگال

خوب تر می شود ز قلیه برنج

همچو رخسار دلبران از خال

معده چون پر شود ز نان و عسل

نبود هیچ همچو آب زلال

خون بسیار خورده از دنبه

شد مزعفر از آن پریشان حال

سر خود را چو داشت پوشیده

مکن از حال جوش بوره سوال

دعوتی نیست بهتر از بریان

پخته چون گشت ای زمان به کمال

دل پر دارم و شکم خالی

تو نداری خبر ازین احوال

اشتها زور می کند یاران

دست گیرید ای وفاداران

دارم اکنون هوای بغرایی

در سرم هست پخته سودایی

جان فدای برنج و قلیه کنم

گر بیابم نشان او جایی

در همه کاینات ممکن نیست

همچو زناج سرو بالایی

کس ندیدست چون خیار امروز

نازک رند سبز رعنایی

سر به کله کجا فرود آرد

هر که را دست داد گیپایی

دل بسی سیر کرد در عالم

او چو مطبخ نیافت ماوایی

مطبخی لطف کن ز راه کرم

گر به صوفی بود ترا رایی

اشتها زور می کند یاران

دست گیرید ای وفاداران

آرزوی کباب دارم و نان

یارب از لطف خویشتن برسان

سر به کونین کی فرود آرد

هر که دریافت کله بریان

گر به صد جان دلی فروشد کس

بجز اکنون که هست بس ارزان

خرم آن ساعتی که گرسنه را

پیش آرند قلیه بادنجان

آه از آن کشکک پر از روغن

که دل ریش را بود درمان

ای صبا در حریم قلیه برنج

چون رسیدی سلام من برسان

نظری کن بگو بر احوالم

که رسیدم ز اشتیاق به جان

اشتها زور می کند یاران

دست گیرید ای وفاداران

ای دل از صحنک مزعفر گوی

وز تنکهای همچو چادرگوی

سرکه و سیر را به یک سو نه

وز برنج وز شیر و شکر گوی

چون ببینی تو ماس را بر گوشت

مطبخی را سلام ما بر گوی

تا توانی مرید بریان باش

شرح اوصاف آن قلندرگوی

نان و حلوا اگر به دست آید

هر چه گویی ز آب دیگر گوی

گر خریدار گویدش که به چند

دل بریان به جان برابر گوی

میزبان را چو یافتی تنها

حال صوفی به او مکرر گوی

اشتها زور می کند یاران

دست گیرید ای وفاداران

از اسیب این زمان بگویم باز

زان که دارم هوای عمر دراز

بوی آش حلیم می آید

روح من آه می کند پرواز

قلیه دورست از تو ای ططماج

برو این دم به سیر و سرکه بساز

هست در بسته قلعه گیپا

کی شود باز بر من این در باز

هوس کله ای است در سر من

گر دهد دست لیک بی انباز

بره چون نیست این زمان موجود

دم ماهی خوش است و سینه باز

صوفیا چون به مطبخی برسی

از من ناتوان بگو این راز

اشتها زور می کند یاران

دست گیرید ای وفاداران

هر که او کله یافت با گیپا

نکند یاد هرگز از شربا

کم مبادا درین جهان یارب

از سر خلق دولت بغرا

روزیش باد در جهان دایم

هر که را آرزو کند اکرا

حله ای را که در بر گیپاست

نزد من بهترست از والا

با مزعفر نشسته ترشی باز

آه در سر چه دارد آن لالا

هر کسی را هوس کند چیزی

صوفی مستمند را حلوا

گر گذر سوی مطبخ اندازی

زینهار این سخن بگو از ما

اشتها زور می کند یاران

دست گیرید ای وفاداران

من که قلیه برنج می خواهم

در فراقش جو دنبه می کاهم

در فراق جمال بریانی

به فلک می رسد کنون آهم

در تمنای گرده میده

همه شب روی کرده ای باهم

همچو پالوده دل بود لرزان

بهر فرنین چو اوست دلخواهم

می رود روح در پی حلوا

بگذرد چون ز پیش ناگاهم

معده گر پر شود ز شیر و برنج

ز فلک بگذرد بسی آهم

همچو صوفی به صد زبان گویم

زان که مداح نعمت الله ام

اشتها زور می کند یاران

دست گیرید ای وفاداران

گویم اکنون فضایل انگور

که ازو باد چشم خربزه دور

به امیری از آن رسد فخری

که ازو باغها بود معمور

صحنک سیب را سلامی گوی

زان که دورم ز روی او به ضرور

چون ز شفتالویم امید بهی

نیست، اکنون نشسته ام مخمور

خوش بود از انار لب جوشی

لیک او هست دلبری مستور

دل به انجیر میل از آن دارد

کز بهشت است یادگار و ز حور

باغبان را بگوی پیک صبا

این سخنها ز صوفی مهجور

اشتها زور می کند یاران

دست گیرید ای وفاداران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode