گنجور

 
صوفی محمد هروی

در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی

خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی

در جواب او

دارم امروز تمنی طبق بغرائی

برسان بار خدایا به کرم از جایی

سر به کونین فرو ناورم از عیش و نشاط

گر فتد در کف من کاسه گندم وایی

نقد جان می دهم از بهر کباب ته نان

ره بازار بگو تا بکنم سودایی

نشوی غافل از احوال دل من زنهار

هر گه از بهر تصدق بپزی حلوایی

حاصل از عمر همین است غنیمت داری

هر گه ای خواجه ترا دست دهد گیپایی

این هوس دارم و یابم مگر این در جنت

کاسه شیر برنج و طبق خرمایی

در تمنای رخ قلیه برنج این ساعت

همچو صوفی نبود در دو جهان شیدایی