گنجور

 
صوفی محمد هروی

آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

در جواب او

آن ترک که گرده نام دارد

حسن و شرفی تمام دارد

دل میل به بره کرد و لحمش

بنگر چه خیال خام دارد

ترشی چو به گوشت بود گفتم

شه ملک حبش تمام دارد

عیبی نبود مویز با جوز

میرست بسی غلام دارد

آن لحم قدید دل زمن برد

آری نمکی تمام دارد

رسمی بود این برنج و حلوا

هر صبح که هست شام دارد

تلخی نبود زمرگ او را

صوفی چو عسل به کام دارد