گنجور

 
صوفی محمد هروی

دارم دل دیوانه گرفتار به بندی

ای همنفسان در خم ابروی کمندی

در جواب او

گر دست دهد آه مرا شربت قندی

از غم نرسد بر دل من هیچ گزندی

در قید اسیب است دل و کی شود آزاد

مرغی که در افتاد به ناگه به کمندی

در دیده من خوبتر از قامت زناج

حقا که نیاید به جهان سرو بلندی

بگرفت دل از صحنک ططماج الهی

سیراب همی خواهم و غازی سمندی

تا تن خبری از سر سودا زده یابد

گیپا اگرت نیست بده کله چندی

بر قامت بریان زتنک جامه چو داری

زنهار زططماج برو دوز دو بندی

صوفی بجز از لوت زدن هیچ نداند

چون او نبود در همه آفاق لوندی