گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صوفی محمد هروی

بود یکی روز جوانی مگر

حافظ اوقات و دل باخبر

قطع تعلق ز همه نیک و بد

روز و شبان حافظ اوقات خود

از همه خلق جهان برکران

گوشه عزلت شده او را مکان

گوشه تنهایی و رخسار زرد

از همه آفاق دلش گشته سرد

بی کس و بی مونس و بی یار هم

شب همه شب دیده بیدار هم

عافیتی داشت به عالم تمام

حسرت او برده همه خاص و عام

طعن زدی بر همه عاشقان

کس چه بدادند دل از دست هان

حسن که باشد که رباید دلی

گشته پدیدار زآب و گلی

کرد بسی دعوی پاکی مگر

غافل از احوال قضا و قدر

بود به همسایه یکی آن جوان

سرو قدی لاله رخی آن زمان

دلبر بالا قلم جان گداز

دیدن او مایه عمر دراز

ز ابروی او گشته خجل ماه نو

برده ز خورشید رخ او گرو

گیسوی او حلقه زده چون کمند

کرده دل غمزده ها را به بند

نرگس او چون دو بلای سیاه

کرده همه خلق جهان را تباه

لعل لبش باده میخانه ها

طلعت او چاره بی چاره ها

حقه پر در و گهر آن لبان

مهر رخش در تن عشاق جان

از قد او سرو به بستان خجل

چاکر رویش شده ترک چگل

آن که گل از طلعت او کرده دق

شسته ز شرم رخ او در عرق

ساعد او هست چو جان در تنم

نیست گر این واقعه در گردنم

آب حیات از لب او شبنمی

زو نبود هیچ دلی بی غمی

خنده او لذت شهد و شکر

طلعت او مایه نور بصر

گر صفت او بکنم در جهان

راست نیاید به قلم این زمان

دید چو رخساره زیبای او

گشت جوان واله و شیدای او

قلب جوان واله جانانه شد

راست چو مرغی به پی دانه شد

گشت جوان بی خور و خواب و قرار

سینه مجروح و دل سوکوار

داشت دلی، آن دلش از دست رفت

بود چو مرغی قفس اشکست رفت

ماند لب خشک و دو رخسار زرد

دیده خونبار و دلی پر ز درد

محرمیی نی که کند عرض حال

گشت به دست غم او پایمال

شب همه شب تا به سحر می گریست

خشک لب و دیده تر می گریست

سوخت جهان ز آه دل این فقیر

محرمیی نی که شود دستگیر

مضطرب و بی سر و سامان شده

در پی این واقعه حیران شده

جان و دل او چو به غم یار شد

عاقبت آن دلشده بیمار شد

داشت یکی خادمه ای آن نگار

دید جوان را که شده بی قرار

بر سر بالین جوان چون نشست

دید جوان می رود این جا ز دست

برده بد آن خادمه چیزی گمان

گفت چه حالی است ترا ای جوان

گفت جوان، حال دل زار خویش

ساخت ورا محرم اسرار خویش

گفت برو بهر خدای جهان

حال دلم را بکن آن جا عیان

گاه بود رحم کند آن نگار

بر دل صوفی که شده بی قرار