جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۱
بود آینه وجود عالم مثلا
وان آینه را وجود ما و تو جلا
آن آینه چون یافت جلا شد به کمال
مشهود جمال ذات و اسماء علا
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۲
ای آنکه به بر و بحر بشتافته ای
ور کوه رسیده پیش بشکافته ای
پرسم خبری بهر خدا راست بگوی
کز گمشده من چه خبر یافته ای
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳
ای دل تا کی فضولی و بوالعجبی
از من چه نشان عافیت می طلبی
سرگشته بود خواه ولی خواه نبی
در وادی ما ادری ما یفعل بی
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۴
گر خاک سر کوی مذلت باشی
رسوا شده شهر و محلت باشی
به زانکه به زرق و خودنمایی صد سال
شایسته هفتاد و دو ملت باشی
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۵
از پنجه پنج و ششدر شش بدرآی
وز کشمکش سپهر سرکش بدرآی
خواهی که چشی ذوق خوشی های عدم
از ناخوشی وجود خود خوش بدرآی
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۶
از لطف قد و صباحت خد چه کنی
وز سلسله زلف مجعد چه کنی
از هر طرفی جمال مطلق تابان
ای بی خبر از حسن مقید چه کنی
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۷
ای از تو به باغ هر گلی را رنگی
هر مرغی را ز شوق تو آهنگی
با کوه از اندوه تو رازی گفتند
برخاست صدای ناله از هر سنگی
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۸
رفتی که دلم ز بار غم رنجه کنی
تا خاطرم از بار ستم رنجه کنی
مشکل که زیم بی تو چو آیی روزی
زنهار به خاک من قدم رنجه کنی
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۹
نی ترک وجود غم فزاینده کنی
نی آرزوی حیات پاینده کنی
آینده عمر خواهی از رفته فزون
در رفته چه کردی که در آینده کنی
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۰
ای کرده نهان ز سایلت خوان عطا
دریوزه احسان و تمنای عطا
چون هست دلت به مرکز عدل محیط
زان صورت حیف را خطی خواند خطا
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۱
در دعوی لاف معنی از من بگریخت
خوش آنکه ز مدعی رهزن بگریخت
هر جا ز در خانه درآمد دعوی
معنی به شتاب از ره روزن بگریخت
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۲
شد فصل بهار و گشتم از غصه هلاک
دارم جگری کباب و چشمی نمناک
گلها همه سر ز خاک بیرون کردند
الا گل من که سر فرو برد به خاک
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۳
حیران شده ام که میل جان با تن چیست
واندر گل تیره این دل روشن چیست
عمری ست که با هزار من هستی من
من می گویم ولی ندانم من چیست
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۴
عالم همه با حوادث آفات است
منفی ست که وهم می کند اثبات است
هر چیز که رنگ و بوی هستی دارد
یا فعل حق است یا صفت یا ذات است
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۵
دانی چه کسم ز ناکسان ناکس تر
وز جمله خسیسان به خسیسی خس تر
در راه طلب که واپسان بسیارند
هستم ز همه مرحله ها واپس تر
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۶
بحری ست کف جود شه کوه وقار
هرگز نفتد به غیر گوهر به کنار
موجش به عراق چون گهر کرد نثار
جامی به هرات ازان گهر چیده هزار
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷
شه چون مه چارده شب آمد ز سفر
بر فتح هری یافت دم صبح ظفر
وین طرفه که سال و ماه این فتح شود
روشن چو تأمل کنی از شهر صفر
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۸
هر چند که در دل غم هجران افکند
جان پرتو حسن به جانب آن افکند
حسن را چو فزون نمود یک نقطه دگر
از خون جگر قطره به دامان افکند
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹
آنها که در آفاق به هم پیوستند
آخر ز میانه پای رفتن بستند
افسوس که حاسدان نادان پی نام
بر وضع دگر به جایشان بنشستند
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰
زین پیش رهی بود ز بغداد نیاز
موصل به حریم وصل آن کعبه راز
داریم ز شاه همدان چشم که باز
ایمن شود از حرامی آن راه دراز