گنجور

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

ای گنبد بر رفته ز تو پست شدم

جز جور ندیدم از تو تا هست شدم

ای ساقی غم ز جام تو مست شدم

رو دست ز من بدار کز دست شدم

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

دارم سر آن کز خط تو سر نکشم

چه کنم که جفای چون تو دلبر نکشم

از تو به جفا دست همی درنکشم

وز چاه زنخدان تو دل برنکشم

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

هم رنگ عقیق است لب جانانم

دیدار لطیف او فزاید جانم

از دیده به اشک اگر عقیق افشانم

آن را سبب از عشق عقیقش دانم

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

چون آتش اگرچه از هوا برگذریم

وز آب روان اگرچه پاکیزه تریم

هم خاک شویم از آنکه خاکی گهریم

بادست جهان باده بده تا بخوریم

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

هر چند درآب دیده غرق است تنم

از آتش دل سوخت زبان در دهنم

با ذل غریبی و فراق وطنم

جز دمن من مباد از این سان که منم

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

چون یاد تو را در دل پر خون آرم

از هر مژه ای هزار جیحون آرم

دانی که ز دیده خون همی چون آرم

کز دیده دل حل شده بیرون آرم

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

آن به که شب و روز به می پیوندیم

بر گردش روزهای چون شب خندیم

تا چند دل اندر غم عالم بندیم

پیداست که ما ز اهل عالم چندیم

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

تا آتش عشق تو به دل ره دادم

چون ابر ز آب دیده با فریادم

در دست فراق تا اسیر افتادم

بیچاره تر از خاک به دست بادم

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

ای تو سبب شفا و بیماری من

وز تو همه آسانی و دشواری من

خوارم ز تو ای عز تو در خواری من

تا کی ز تو این قیامت و زاری من

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

گشته است زبی خوابی و رنج و تب من

بالای شبم دراز چون یارب من

گویی که گره زده ست نوشین لب من

زلف شبه رنگ خویش را بر شب من

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

ای عشق دلم تو خسته ای مرهم کو

روی چو مه و زلف خم اندر خم کو

در بند غمم بند گشای غم کو

در رنج شبم روی سپیده دم کو

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

دف زن صنمی که سوختم در تف او

با آتش من همی نسازد خف او

تا ماند دلم چون دف او در کف او

نالنده ترم در کف او از دف او

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

رویت نه می است و عقل بگریزد از او

زلفت نه غم است و دل بپرهیزد از او

نی نیست لبت چرا شکر خیزد از او

تو می روی و شکر همی ریزد از او

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

زلفی است تو را که عاشقی زاید از او

حسنی است تو را که طبع بگشاید از او

رویی است تو را که روح بفزاید از او

می دان که مرا چه آرزو آید از او

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

گر داد جفای روزگار ای دلخواه

بر موی سیاه من سپیدی را راه

در من به حقارت نتوان کرد نگاه

یک باز سپید به ز صد زاغ سیاه

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

آن شب که ز من جدا شدی ای دلخواه

دیدم شب خویش را چو زلف تو سیاه

هم در شب خویش بینم ان شاءالله

از عارض تو صبح و زرخسار تو ماه

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

چشمم ز تو شکر کرد بر بینایی

عقلم به تو دست یافت بر دانایی

رفتی زمن و چونت بخوانم نایی

ای رفتن تو چو رفتن برنایی

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

هستم ز جفای دوست در هر بابی

آسیمه سری، تر مژه ای بی خوابی

گر نیستمی ز عشق در هر بابی

دریا کنمی ز دیده هر محرابی

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

از بس که کنی ده دلی و ده رایی

ده بند ببندی و یکی نگشایی

اندر دل یکتای من ای بینایی

صد گونه غم است از آن دل ده تایی

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹

 

گر هیچ به چشم یارم آزرمستی

با من دل آهنین او نرمستی

ور چشم فراق را زمن شرمستی

با دوست دم وصال من گرمستی

ادیب صابر
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode