مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶
دیشب که مرا بصحبت یار گذشت
در جرگ رقیبان دل آزار گذشت
وصلی که مرا از پس عمری رو داد
وآن نیز بکام دل اغیار گذشت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷
عمرم همه در کشیدن جور گذشت
ایام حیات من باین طور گذشت
رفتم که کنم بساغر از شیشه شراب
پیمانه عمر پر شد و دور گذشت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸
از سوز غم جگرفروزی که گذشت
غم نیست بلی چه غم ز سوزی که گذشت
امروز که آمد به نشاطش گذران
بیهوده مخور غصه ز روزی که گذشت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹ - این رباعی دارای صنعت رد عجز علیالصدر است
مجنون به هوای کوی لیلی در دشت
در دشت به جستجوی لیلی میگشت
میگشت همیشه بر زبانش لیلی
لیلی میگفت تا زبانش میگشت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰
منصور تنش بدار گردید چو جفت
با مثقب آب دیده این گوهر سفت
زین بیش بود سزاش در مذهب عشق
هرکس گوید آنچه نمیباید گفت
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱
ای غبغب دلکش ترا بوی ترنج
وز غیرت او زرد شده روی ترنج
باشد ز نخ تو بر فراز غبغب
سیبی که نهادهاند بر روی ترنج
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲
عالم همه هیچ و کار عالم همه هیچ
نفع و نقصان و شادی و غم همه هیچ
با مهروشی دمی زنی گر چون صبح
باشد همه آن دم و جز آن دم همه هیچ
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳
ای روی تو در حدیقه جان گل سرخ
وز عکس تو دیده را بدامان گل سرخ
روی من و تو بهم خزانست و بهار
یا این گل زرد باشد و آن گل سرخ
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴
ما را که بود چه در بخارا و چه بلخ
از حسرت شیریندهنان کامی تلخ
بیماهوَشی خوش نبود عمر چه سود
کز غره هزار ماه آریم به سلخ
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵
آنم که بود بدامن صحرا باد
تا ره سپرد بکوه پیچد فریاد
سرگشته چنان بکوه و دشتم بیتو
کز لیلی مجنون وز شیرین فرهاد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶
آنم که بدشت و کوه تا گردد باد
باشم من از آن پریوش حور نژاد
سرگشته بدشت چون ز لیلی مجنون
آواره بکوه چون ز شیرین فرهاد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷
هرگز ز کسی یار کسی فرد مباد
سرگرم بدشمنان دم سرد مباد
در عشق اگر هزار درد دگر است
باد آن همه دردها و این درد مباد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸
وصل تو نصیبم ای دل افروز مباد
وز باد زپی هجر غم اندوز مباد
گفتی برت آیم بشب و روز روم
امید که باد آن شب و آن روز مباد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹
مشتاق که نقد دل نهانی بتو داد
جان را آخر ز ناتوانی بتو داد
گفتی دو سه روز شد فلان پیدا نیست
قربان سر تو زندگانی بتو داد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰
غم بیحد و درد بیشمار و من فرد
یارب چکنم که صبر نتوانم کرد
یا درد باندازه طاقت بفرست
یا حوصلهای بده باندازه درد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱
آخر غم او ازین غم آبادم برد
با جان حزین و دل ناشادم برد
هر قطره که دیدهام فشاند آخر کار
جمع آمد و سیلی شد و بنیادم برد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲
دوران سپهر بیگنه کش گذرد
ایام بگوینده و خامش گذرد
گر عمر هزار سال در یکنفس است
چون میگذرد کو همه ناخوش گذرد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳
گردون ستیزه کار دیدی که چکرد
ناسازی روزگار دیدی که چکرد
از حرف رقیب عاقبت خونم ریخت
دیدی که چکرد یار و دیدی که چکرد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴
رفت از برم آن یگانه دیدی که چه کرد
دلبر به سر بهانه دیدی که چه کرد
افکند به صد مرحلهام دور از یار
دور فلک و زمانه دیدی که چه کرد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵
دانم بنشانه ناوکها نخورد
تا حق نشود اشاره فرما نخورد
از ماست که تیری بنشان اندازیم
از ما نبود برو خورد یا نخورد