×
کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۴۱
گفتم جانا گفت بگو گر مردی
گفتم مردم گفت که نیکو کردی
گفتم چشمم گفت بس این بی آبی
گفتم نفسم گفت مکن دم سردی
کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۴۲
گفتم چشمم گفت مگر بی بصری
گفتم جانم گفت ز دستم نبری
گفتم عقلم گفت که بر عقل مخند
گفتم که تنم گفت که بر تن بگری
کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۴۳
گفتم چه کند دفع غمم؟ گفت که مِی
گفتم چه زند راه دلم؟ گفت که نِی
گفتم که تو داری دل من، گفت که کو؟
گفتم ز غمت جان بدهم، گفت که کِی؟
کمال خجندی » رباعیات » شمارهٔ ۴۴
گفتم قمرت گفت به چشمش گردی
گفتم شکرت گفت به چشمش خوردی
گفتم بازآ گفت که باز آرودی
گفتم مردم گفت کنون جان بردی