گنجور

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۳

 

از رسول بزرگ، واعظ شهر

گفت روزی حکایتی خندان

که به روز قیام حی قدیم

چون دهد امتزاج چار ارکان

هر چه از کافر و مسلمان هست

[...]

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۴

 

ندانم ترا «تاج دین» یاد هست

که بر خط تو ماه سر می‌نهاد

ملک خسرو خاندان رسول

که قیمت ترا صد گهر می‌نهاد

تو چون تخت زیر ملک چارپای

[...]

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۵

 

در آن شه ره دیو کز پس نهیب

فرشته چو طاوس پر می‌نهاد

غلامان مخدوم فردوس را

از اسبی که پی بر قمر می‌نهاد

به هر یک دو فرسنگ صد بار بیش

[...]

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۶

 

صحبت بی‌خرد، سخندان را

هم به کردار گاو بد باشد

گرچه بسیار شیر دوشی از او

آخر کار او لگد باشد

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۷

 

پوستینی بخواستم از تو

تا زمستان به سر بریم در آن

حرمت ما بر تو بود چنانک

حرمت پوستین بر تابستان

بده ای خواجه پوستینم هین

[...]

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۸

 

بخدائی که . . . ن

فرض کردست بندگی کردن

که مرا مرگ خوشتر از آنک

این چنین با تو زندگی کردن

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۹

 

درد هجران تو خون کرد دلم

ثم اجری الدم من آماقی

ساقی‌ام داد از آن درد خلاص

احسن الله جزاء الساقی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۰

 

. . . آلوده بیاری و نهی بر . . .س من

بوسه‌ای چند به تزویر دهی بر نس من

مهستی گنجوی
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
sunny dark_mode