گنجور

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

چون با دل تو نیست وفا در یک پوست

در چشم تو یک رنگ بود دشمن و دوست

بس بس که شکایت تو ناکرده به است

رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

گفتم که به عاشقی نشاید پیوست

چون روی تو دیدم دلم از گفته بخست

بر گفته خود گر نروم عذرم هست

رفته ست مرا عنان تدبیر از دست

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

چون عشق تو عقل را گریبان بگرفت

جادو ز تو انگشت به دندان بگرفت

سودای تو چون ملک دل و جان بگرفت

چندانکه دلش خواست دو چندان بگرفت

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

چون نیست در این زمانه سودی ز خرد

جز بی خرد از زمانه بر می نخورد

ای دوست بیار آنچه خرد را ببرد

باشد که زمانه سوی ما به نگرد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

در تو نگرم که هر که در تو نگرد

گر دل نبرد رنگ غم از دل ببرد

می با تو خورم که هر که می با تو خورد

از راه ملامت به سلامت گذرد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

تا بر سر من قیامت عشق رسید

چشمم اثر سلامت عشق ندید

از بس که دلم غرامت عشق کشید

شد بر دو رخم علامت عشق پدید

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

هجر تو وباست هر کجا بر گذرد

زو پرده عمر و زندگانی بدرد

چشمم به لبت همیشه زان می نگرد

گویند که یاقوت وبا را ببرد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

تا باد عتاب تو به من روی نهاد

بی جرم مرا چو خاک برداد به باد

تا کرد دلم زاتش عشقت فریاد

از هر مژه ایم جوی آبی بگشاد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

روی تو روایت همه از نور کند

حسن تو حکایت همه از حور کند

وصل تو مرا ز خویشتن دور کند

تا مشک مرا به رنگ کافور کند

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

گر هیچ دلم به دلبری نگراید

گر در بر من دلی نباشد شاید

از دادن دل مرا نمی بخشاید

دلدار پسندیده دل می باید

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

روی تو به چشم آتش بی دود نمود

دل گفت که بی دود کدام آتش بود

خط تو برون دمید چون ز آتش دود

دودی که از او آتش عشقم بفزود

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

آن بت که به رخسار بهار آراید

چون رعد همی نالم و رحمش ناید

چون برق به خنده تا لبی بگشاید

چون ابر مرا گریستن فرماید

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

تا از خط مشکین توام هجر افتاد

صد چشمه کافور ز چشمم بگشاد

گر زلف چو عنبر توام ندهد داد

چون عود به سوختن رضا باید داد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

گل رنگ ز روی لاله رنگ توبرد

در جنگ مرا ناله چنگ تو برد

تنگی دلم از دهان تنگ تو برد

بی دل زید آنکه دل ز چنگ تو برد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

پر نور شود دیده چو در می نگرد

تا می نخوری دل ز طرب برنخورد

گویی که می از دل ببرد هوش و خرد

برخیز و می آر چون نیابد چه برد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

گرچه غم تو رخم به خون می شوید

عشق تو دراین دلم فزون می روید

آن است که عشق تو زبون می جوید

ورنه شکر تو تلخ چون می گوید

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶

 

آن بت که همی وعده مجازی دارد

بردن دل و جان من به بازی دارد

شب های مرا دراز کرده ست زعشق

آری شب عاشقان درازی دارد

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

سبزی و چو سبزه آبدار ای دلبر

من بی تو چو گل میان خار ای دلبر

هستی به دو رخساره بهار ای دلبر

زان سبز و خوشی بهار وار ای دلبر

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۸

 

با حادثه دهر چه روباه و چه شیر

کس را چو بقا نیست چه بد دل چه دلیر

امروز چو دی برفت و برنامد دیر

فردا که بیاید برود همچو پریر

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

 

آن مرکب آب مادر خاک پدر

دارد گه کار از پدر خویش حذر

بی مادر خود نام نگیرد به هنر

هرگز نرود با پدر خود به سفر

ادیب صابر
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode