گنجور

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۱

 

حق ببین و بگو به چشم و زبان

تا به صحرای دین رسی ز نهفت

کور نادان که حق نخواهد دید

گنگ نادان که حق نیارد گفت

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۲

 

مدار بسته در خویش و تنگ بار مباش

که این دو عیب بزرگ از بزرگواری نیست

بر آن گشاده کفی شرط نیست در بستن

بر آن فراخ دلی جای تنگ باری نیست

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۳

 

هیچ شرف چون شرف علم نیست

بدرقه علم به از حلم نیست

گرچه بسی به بود از نیست هست

نیست به آن کس که دراو علم نیست

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۴

 

اکنون که خصومات همه اهل زمانه

بر رای تو مقصور شد از روی حکومت

یک راه حکم باش میان من و گیتی

باشد که ز من قطع کند دست خصومت

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۵

 

قدر مردم سفر پدید کند

خانه خویش مرد را بند است

تا به سنگ اندرون بود گوهر

کس چه داند که قیمتش چنداست

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۶

 

هیچ نعمت چو زندگانی نیست

به خوشی نزد هر که جا نور است

منم آن کسی که زندگانی من

بی تو از روز مرگ تلخ تر است

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۷

 

حرمت تو حسبی و نسبی است

حرمت نعمتی و مالی نیست

در دو صد شهر یکی نیست چو من

یک ده از بیست چو او عالی نیست؟

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۸

 

تو را که فضل و هنر هست و بخت و دولت نیست

درست شد که گنه مر زمانه نه تو راست

اگر چه حسن ادب داری و جمال هنر

چه فایده که دو چشم زمانه نابیناست

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۹

 

خبرت خفته می دهد دربان

گر نخفتی خلاف گفتن چیست

ور زاصحاب فیلی اندر فعل

خواب اصحاب کهف گفتن چیست

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۰

 

یارب درخت عمر مرا بار و برگ ده

گرچه درخت عمر مرا بار و برگ نیست

دخلم تمام کن که مرا وجه خرج هست

عمرم دراز ده که مرا برگ مرگ نیست

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۱

 

با هر آن دوست که گویم غم خویش

غم او از غم من بیشتر است

آن کز او مرهم دل می طلبم

دل او از دل من ریش تر است

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۲

 

اگر چه هست جان اندر تن ما

نمی دانند دانایان که جان چیست

چو کس بر آسمان از ما نبوده ست

چه داند کز بر هفت آسمان چیست

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۳

 

به وفات تو مال تو ببرند

وارثان تو از ذکور و اناث

تو به منت بده که بی منت

برد خواهند وارثان میراث

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۴

 

به چرخ و کرخ رسیدم ز لفظ نامه تو

حروف و معنی او را چو درج دیدم و برج

ز درج او به تعجب نظر همی کردم

گهی ز چرخ به کرخ و گهی ز برج به درج

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۵

 

ای خلافت را امام و ای امام را قوام

قصد تو قمع فساد و عزم تو عون صلاح

سید شرقی و مجد دین و اهل شرق و غرب

از کف و کلک تو در راحت چو روح تو ز راح

هم فلاح و هم صلاح از خدمتت زاید که تو

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۶

 

فرو بارید طوفان بر سر من

چو از پیری مرا مجروح شد روح

بماندم از قدم تا فرق در غرق

کزین طوفان نه کشتی ماند نه نوح

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۷

 

هر زمان این زمانه توسن

عیش بر من به ناخوشی دارد

فلک بر کشیده هر نفسی

مر مرا در کشاکشی دارد

آن سواری که زیر زین هر شب

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۸

 

تکیه بر اعتقاد باید کرد

بر خدا اعتقاد باید کرد

گرچه ایزد دهد هدایت دین

بنده را اجتهاد باید کرد

این جهان را مرید بسیاراست

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۹

 

فضلی که بر او زکات باشد

فضل شرف القضات باشد

هر فضل به فضل او نماند

هر آب نه با حیات باشد

هر روز نه روز عید باشد

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۰

 

ای دریغا که عهد برنایی

عهد بشکست و جاودانه نماند

از زمانه غرض جوانی بود

لیکن از گردش زمانه نماند

آب معشوق را زمانه بریخت

[...]

ادیب صابر
 
 
۱
۲
۳
۴
۸
sunny dark_mode