گنجور

 
ادیب صابر

هر زمان این زمانه توسن

عیش بر من به ناخوشی دارد

فلک بر کشیده هر نفسی

مر مرا در کشاکشی دارد

آن سواری که زیر زین هر شب

شبه گون اسب ابرشی دارد

آن سواری که زیر زین هر شب

شبه گون اسب ابرشی دارد

خسته تیر اوست هر جگری

سخت پرتیر ترکشی دارد

بر من این روزگار پر تشویش

عقل را چون مشوشی دارد

حسد آید مر از آب که آب

آخر از خاک مفرشی دارد

از غم باد سرد و حسرت من

سنگ در سینه آتشی دارد