گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

ماه امل ارچه زیر میغ است مرا

بر فرق ز فاقه گرچه تیغ است مرا

نه خیر کسان به خود روا می دارم

نه خیر خود از کسان دریغ است مرا

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

هجرت چو به دست غصه بگذاشت مرا

کم بود کسی که زنده پنداشت مرا

در جان رمقی نبود و در تن لیکن

امید رخ تو زنده می داشت مرا

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

آنم که چو جان بپرورم مردم را

گر دست رسد به جان خرم مردم را

ای حور و پری نه دیوم از من مگریز

من آدمیم نمی خورم مردم را

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

لطف تو چو کرد حلقه درگوش مرا

از راه کرم مکن فراموش مرا

یا پیش خودم همچو غلامان می دار

یا مکرمتی نمای و بفروش مرا

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

ای دوست مشو سبغه زبون گیران را

شیری تو مباش سخره نخجیران را

گر می خواهی که همچو من پیر شوی

مازار به قول مفسدان پیران را

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

بر ره بگماشت دوش مه پرتو را

تا کرد ز من نهفته ماه نو را

تاکی در و بام یار گیرد بر من

یارب تو گرفتار کن این شب رو را

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

یکدم برم آرید بت خوشخو را

آن ماهرخ صنوبر نیکو را

از تلخی صبرم آرزو شیرین است

شیرین جهان اوست بیارید او را

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

از من همه مهر آمد و انصاف و وفا

وز تو همه کینه زاد وبیداد و جفا

مااطلب منک یا فوادی قودی

وکلت به من هو حسبی و کفا

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

گرچه نفسی نزد وصالت با ما

پیوند نمی جست جمالت با ما

در دوری خدمت تو شبهای دراز

تقصیر نمی کند خیالت با ما

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

تا باز گرفتی رخ چون ماه از ما

پی بازگرفت عقل گمراه از ما

بر بستر آرزو به شبهای دراز

یک یاد رخ تست و دو صد آه از ما

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

دیدم شب و روز رنج و بیداری‌ها

تا در تو رسیده‌ام به دشواری‌ها

ای ذات پسندیده تو حق عزیز

مپسند مرا بدین چنین خواری‌ها

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

گفتار مبر ز گوشم ای در خوشاب

دیدار مبر ز چشمم ای عالمتاب

کایام چنان کند که ما را پس ازین

گفتار بود به پیک و دیدار به خواب

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

گر باد وزد بر این دل ریش خراب

ور خواب گذر کند بر این چشم پرآب

باشد که به هر عمر مرا با تو دمی

گفتار بود به پیک و دیدار به خواب

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

گویند شراب کم خور ای پیر خراب

تا ره نزند بر دل بیدار تو خواب

چه جای شراب و خواب کز تلخی عیش

گر زهر خورم روا بود خاصه شراب

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

در عشق تو گر شود مرا خاک نقاب

بس دل که شود ز داغ جور تو کباب

بس روز که بر دریغ من درد خوری

بس شب که خیال من نبینی در خواب

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

آن شد که دلم ز طبع چون آتش و آب

می ریخت ز دیده چون در خوشاب

عشقی و جوانی و دل و کامی بود

وین هر سه دگر بار نبینیم به خواب

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

ای چرخ عنانم از سفر هیچ متاب

نانم ز سراندیب ده آبم زسراب

هر شام ز بامیان دهم قرصی نان

هر بام ز شام ده مرا شربتی آب

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶

 

ای چرخ بیار هر چه داری ز عذاب

زنهار مده مرا و در بد بشتاب

طوفان بلا بیار و مندیش از من

زیرا که تو بارانی و من خشت در آب

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

ای عکس رخت چو عکس آئینه در آب

آئینه رخ ز یار دیرینه متاب

چون کودک مکتبم که هر شب بینم

از عشق رخ تو روز آدینه به خواب

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۸

 

درتو نگرم دو دیده ام گیرد آب

ور با تو نشینم جگرم گیرد تاب

ور دور شوم ز تو شود دیده پرآب

مانا که تو آفتابی ای عالمتاب

مجد همگر
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۸