گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می‌دوم به پای سر در قفای آزادی

با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

دست اجنبی افراشت، تا لوای ناامنی

فتنه سربه‌سر بگذاشت، سر به پای ناامنی

شد به پا در این کشور، شور و شورش محشر

گوش آسمان شد کر، از صدای ناامنی

دسته‌ای به غم پابست، شسته‌اند از جان دست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

به جز این مرا نماند، پس مرگ سرگذشتی

که منت ز سر گذشتم، چو توام به سر گذشتی

ز غم جدایی تو، چو ز عمر سیر گشتم

به مزار من گذر کن، به هوای سیر و گشتی

اگرش جنون ناقص، نگرفته بود دامن

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

بی‌پرده برآمد مهر زین پرده مینایی

از پرده تو ای مه‌روی، بیرون ز چه می‌آیی

بر یاد شهید عشق، جامی زن و کامی جو

گر ساده در آغوشی، ور باده به مینایی

ای دل به سر زلفش، دستی زده‌ای زین روی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

نیمه شب زلف را در سایه مه تاب دادی

وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی

چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو

جای ترک مست را در گوشه محراب دادی

ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

آن زلف مشکبو را، تا زیب دوش کردی

سرو بنفشه مو را، عنبر فروش کردی

در چنگ تار زلفت، تا نیمه شب دل من

چون نی نوا نمودی، چون دف خروش کردی

هم جمع دوستان را بیخود فکندی از چشم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

زالِ گردون را نباشد گر سرِ رویین‌تنی

جوشنِ رستم چرا پوشد ز ابرِ بهمنی؟

گر ندارد همچو پیران دشت در آهنگِ رزم

پس چرا از یخ به سر بِنْهاده خودِ آهنی

نیست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

قسم به عزّت و قَدر و مقامِ آزادی

که روح‌بخشِ جهان است نامِ آزادی

به پیشِ اهلِ جهان محترم بُوَد آن کس

که داشت از دل و جان احترامِ آزادی

چگونه پای گذاری به صرفِ دعوتِ شیخ

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

دل ز غم یک پرده خون شد پرده‌پوشی تا به کی؟

جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی؟

چون خم از خونابه‌های دل دهان کف کرده است

با همه افسردگی این گرم‌جوشی تا به کی؟

درد بی‌درمان ز کوشش کی مداوا می‌کند

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
sunny dark_mode