گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷

 

چشم تو که آرام دل خلق جهان برد

سحری است که از سیمبران نقد روان برد

زلف تو که روز سهم در نظر آورد

هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد

بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند

[...]

کمال خجندی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳ - استقبال از کمال خجندی

 

گر بعد اجل دردِ تو با خویش توان برد

خواهیم سبک درد سر خود ز جهان برد

در حلقهٔ دیوانه‌وَشان عقل نمی‌رفت

«زنجیر سر زلف تواش موی کشان برد»

تا زلف تو چوگان معنبر به کف آورد

[...]

خیالی بخارایی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳

 

از هستی من تو چون نام و نشان برد

پی بر سر شوریده من داغ چسان برد

کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست

از عشق دل باخته واپس نتوان برد

از تاب در گوش تو در آتش رشکم

[...]

کلیم
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶۳

 

آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد

نامد به کنار من ودل را زمیان برد

دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد

در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد

در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶۴

 

از خال توان راه به آن کنج دهان برد

بی خضر به سرچشمه جان پی نتوان برد

بیرون سری از سبزه خط تو نبردم

هر چند سوادم سبق از آب روان برد

چون کار برآن کنج دهن تنگ نگردد

[...]

صائب تبریزی
 
 
sunny dark_mode