خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۹
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سردابر از رخ گلزار همیشوید گرد
بلبل به زبان حال خود با گل زردفریاد همیکند که می باید خورد

خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۸
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرداز کوزه شکستهای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بودیا خدمت چون خودی چرا باید کرد

خیام » ترانههای خیام (صادق هدایت) » ذرات گردنده [۷۳-۵۷] » رباعی ۶۵
دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،
کاو گِل به لگد میزد و خوارش میکرد،
وان گِل به زبانِ حال با او میگفت:
ساکن، که چو من بسی لگد خواهیخورد!

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹۸
آن لحظه که از پیرهنت بوی رسدمن خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد
آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاستکامروز ز پیراهن تو بوی برد

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰۰
آن وسوسهای که شرمها را ببردآن داهیهای که بندها را بدرد
چون سیر برهنه گردد از رسم جهاندر عشق جهان را به پیازی نخرد

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳۳
امشب چه لطیف و با نوا میگرددلطفی دارد که کس بدان پی نبرد
اندر گل و سنبلی که ارواح چردخیره شده خواب و روبرو مینگرد

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۴۶
ای اطلس دعوی ترا معنی بردفردا به قیامت این عمل خواهی برد
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیستننگت بادا اگر چنان خواهی مرد

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۷۸
بر خاک نظر کند چو بر ما گذردتا چهرهٔ ما به خاک ره رشک برد
به زان نبود که پیش او خاک شویمتا بو که بدین طریق در ما نگرد

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷۳
فردا که به محشر اندر آید زن و مرداز بیم حساب رویها گردد زرد
من عشق ترا به کف نهم پیش برمگویم که حساب من از این باید کرد

مولوی » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۵۷
هم کفرم و هم دینم و هم صافم و دردهم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد
گر من میرم مرا مگوئید که مردکو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳
کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد
با دوست به پایان نشنیدیم که برد
مقراض به دشمنی سرش برمیداشت
پروانه به دوستیش در پا میمرد

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱
ای قدر بلند آسمان پیش تو خرد
گوی ظفر از هر که جهان خواهی برد
دشمن چه کری کند که خونش ریزی
از چشم عنایتش بینداز که مرد

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲
شاها سم اسبت آسمان میسپرد
از کید حسود و چشم بد غم نخورد
لیکن تو جهان فضل و جود و هنری
اسبی نتواند هر که کند او ببرد

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۲۷
مرغی که بدید از می این دریا دُرد
عمری جان کند و ره سوی دریا بُرد
گفت: «اینهمه آب را به تنها بخورم»
یک قطره بدو رسید و در دریا مُرد

عطار » مختارنامه » باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی » شمارهٔ ۹
دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد
دانی که چه میخوریم نه صاف نه دُرد
نه میبتوان ماند نه میبتوان بُرد
نه میبتوان زیست نه میبتوان مُرد

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۶۹
زین شیوه که ازعمر برآوردم گرد
کس در دو جهان بر نتواند آورد
خون میگرید دل من از غصهٔ آنک
کاری بنکردم و توانستم کرد

عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۷
من این دل بسته را کجا خواهم برد
ور صاف مرا نیست کجا خواهم دُرد
گر نوش کنم هزار دریا هر روز
حقا که ز دَردِ تشنگی خواهم مرد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۷
روزی که بود دلت ز جانان پر درد
شکرانه هزار جان فدا باید کرد
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد
بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۳
چون چهرهٔ تو ز گریه باشد پر درد
زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد
اندر ره عاشقی چنان باید مرد
کز دریا خشک آید از دوزخ سرد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۴
گفتا که به گرد کوی ما خیره مگرد
تا خصم من از جان تو برنارد گرد
گفتم که نبایدت غم جانم خورد
در کوی تو کشته به که از روی تو فرد

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۶
رو گرد سراپردهٔ اسرار مگرد
شوخی چکنی که نیستی مرد نبرد
مردی باید زهر دو عالم شده فرد
کو درد به جای آب و نان داند خورد

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲
در باغچهٔ عمر من غم پرورد
نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد
بر خرمن ایام من از غایت درد
نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۳
چون درد تو بر دلم شبیخون آورد
دندانت موافق دلم گشت به درد
اندر همه تن نبود جز دندانت
کو با دل من موافقت داند کرد

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۴
گردی لبت از لبم به بوسی آزرد
تب دوش تن مرا بیازرد به درد
امروز تبم برفت و تب خال آورد
تب خال مکافات لبم خواهد کرد

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۷
تا زخم مصیبت دل خاقانی آزرد
از نالهٔ او جهان بنالید به درد
از بس که طپانچه زد فرا روی چو ورد
روش چو فلک کبود و چون مه شد زرد

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۱
مریخ سلاح چاوشان تو بردگوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شدگر چاوش تو به پاسبان برگذرد

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۲
چون نیست یقین که شب چه خواهد آوردپیشش غم ناآمده نتوانم خورد
فردا چو ندانم که چه خواهد بودنامروز چه دانم که چه میباید کرد

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۳
آن نور که ملک یافت از روی تو فرداز هیچ فلک به دست نتوان آورد
وان سایه که بر زمانه عدلت پوشیدخورشید به نور پیسه نتواند کرد

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۴
عاقل چو به حاصل جهان درنگردخشک و تر آسمان به یک جو نخرد
کو هرچه دهد یا که بیارد ببردحاشا چو سگی که قی کند خود بخورد

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۵
هر تیره شبی که ره به روزی نبردگردن به حساب عمر من برشمرد
با این همه ماتم فراقش دارمگرچه به هزار گونه محنت گذرد

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۶
بوطالب نعمه آن جهانی همه مردهرگز غم این جهان خونخواره نخورد
هر طالب نعمت که بدو روی آورداز نام پدر دامن حرصش پر کرد

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷
این عمر که سرمایهٔ ملکیست نه خردچون بیخبران همی به سر باید برد
وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگروزی به هزار مرگ میباید مرد

اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۶
شطرنج تو ما را به شط رنج سپردلجلاج لجاج با تو نتواند برد
اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرداز دست تو بیرون نکنندش بدو کرد

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱
از بخت به فریادم و از چرخ به درد
وز گردش روزگار رخ چون گل زرد
ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد
شادی نخوری ولیک غم باید خورد

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
صد بار دلم از آن پشیمانی خورد
جانا، به یکی گناه از بنده مگرد
من آدمیم، گنه نخست آدم کرد

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۵
ای صافی دعوی ترا معنی درد
فردا به قیامت این عمل خواهی برد
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست
ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۶
دردا که درین زمانهٔ پر غم و درد
غبنا که درین دایرهٔ غم پرورد
هر روز فراق دوستی باید دید
هر لحظه وداع همدمی باید کرد

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۷
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد
وز بیم حساب رویها گردد زرد
من حسن ترا به کف نهم پیش روم
گویم که حساب من ازین باید کرد

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۸
دل صافی کن که حق به دل مینگرد
دلهای پراکنده به یک جو نخرد
زاهد که کند صاف دل از بهر خدا
گویی ز همه مردم عالم ببرد

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۹
گویند که محتسب گمانی ببرد
وین پردهٔ تو پیش جهانی بدرد
گویم که ازین شراب اگر محتسبست
دریابد قطرهای به جانی بخرد

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰۰
من زنده و کس بر آستانت گذرد
یا مرغ بگرد سر کویت بپرد
خار گورم شکسته در چشم کسی
کو از پس مرگ من برویت نگرد

ملکالشعرای بهار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴
زین مردم دلسیاه، رخ دارم زرد
بیدردی خلق دردم افزود بهدرد
جز خوردنخوندگرچهمیشاید کرد
خونباید خورد و باز خونباید خورد

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۵
از شدت دست تنگی و محنت برد
در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد
در تابه و صحن و کاسه و کوزهٔ ما
نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد

عرفی شیرازی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۲
رفتم به جنازهٔ یک تن که فسرد
صد سال ز باغ عیش گل چید و بمرد
گفتم چه برون برد از این باغ و بهار
گفتا دل پر خون که تو هم خواهی برد

عرفی شیرازی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۰۵
بر ساغر من که عشق از او نشأه برد
حد نیست کسی را که به دعوی نگرد
از جرعهٔ خویش اگر به خاک افشانم
دریای محیط از او به کشنی گذرد

ابن حسام خوسفی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰
صافی جهان چو نیست می ساز به درد
پشمینه بپوش چون همی باید مرد
از مرگ چه دشوار تر آن کز ره عجز
حاجت به در همچو خودی باید برد

رشیدالدین وطواط » رباعیات » شمارهٔ ۱۸ - در مدح ملک اتسز
ای شه ، که بجامت می صافیست ، نه درد
اعدای ترا ز غصه خون باید خورد
گر دشمنت ، ای شاه ، بود رستم گرد
یک خر ز هزار اسب نتواند برد

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۵۸
ای از همه خسروان چو افریدون فرد
وز دولت تو رسیده بر گردون گَرد
ای گشته به دولت تو روزافزون مرد
ایزد به تو این جهان اهمها میمون کرد

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۵۹
ای صدر جهان هرکه میکین تو خورد
از رنج خمارگشت با ناله و درد
گر شیر سیه بود به هنگام نبرد
شد عاقبت کار به حال سگ زرد

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۸
چون دید بر آورده غم از جانم گرد
بی فایده بسیار پشیمانی خورد
بگذشت و همی گریست، می گفت بدرد
خوی بد من کار چنین داند کرد

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۹
دوش آن دل خون گشتۀ محنت پرورد
جان هم بغم تو داد بر بستر درد
چشمم بنخفت تا برو آبی ریخت
پس هم بسر کوی تو در خاکش کرد

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۰
هر کس که در آن قامت موزون نگرد
او را بقیاس خویش کوته شمرد
چون روز نشاط و طرب ماست قدت
کوتاه نماید چو بشادی گذرد

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۱
آن لاله نگر چو ساغری آمده خرد
یک نیمه از آن صافی و یک نیمش درد
وان شبنم بین نشسته بر عارض گل
گویی که پیاله حل شد و می بفسرد

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۱۹۹
هجر تو برآورد ز امیدم گرد
از غیر مپرس، از دلم پرس این درد
زین حادثه، خوشنشین ده را چه خبر؟
دهقان داند که سیل با کشت چه کرد

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰۰
در وادی عشق، مرد میباید، مرد
زین لاشهسواران چه برآرد دل گرد
شوری و ز خویش رفتنی در کارست
این راه به پای عقل نتوان طی کرد
