سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۶۲۳
دیدار مینمایی و پرهیز میکنیبازار خویش و آتش ما تیز میکنی
گر خون دل خوری فرح افزای میخوریور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدتشاید که خنده شکرآمیز میکنی
حیران دست و دشنه زیبات ماندهامکآهنگ خون من چه دلاویز میکنی
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدمفریاد بلبلان سحرخیز میکنی

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۷
هر لحظه غمزه ها به جفا نیز می کنی
باز این چه فتنه هاست که انگیز میکنی
دلهای ما نخست به تاراج میبری
وانگه اسپر زلف دلاویز می کنی
گر خون چکائی از دل عاشق کراست جنگ
شاهی به قلب رفته و خونریز می کنی
در بحر دیده آب کجا ایستد ز حوش
زینسان که آتش دل ما نیز می کنی
خواب شبان […]
