گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۸

 

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد

یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

آن را که بود آهن آهن ربا کشید

وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد

قانون لنگری به ثری گشت منجذب

[...]

مولانا
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۱

 

ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد

آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد

از راه دل در آمد و از روزن دماغ

رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد

روزی عجب مدار که طوفان برآورد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸

 

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را

بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد

تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان

[...]

عبید زاکانی
 
 
sunny dark_mode